فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۲

ذّره ذرّه ز آسیای آسمان افتاده‌ایم

خورده آدم گندم و ما از جنان افتاده‌ایم

همنشین قدسیان بودیم در جنات عدن

حالیا در ظلمت این خاکدان افتاده‌ایم

پخته نان ما خدای ما و ما از روی جهل

از برای نان بهر در چون خسان افتاده‌ایم

دست پرورد ملایک بوده خورده آب قدس

از بنان قدسیان اینجا بنان افتاده‌ایم

در کنار خویش ما را دوست پرورد و کنون

چون اسیران در میان دشمنان افتاده‌ایم

بار سنگین امانت را بدوش افکنده‌ایم

از فضولی زیر این بار گران افتاده‌ایم

شکر لله نیستم از جستجو فارغ دمی

آنچه رفت از دست ما در کسب آن افتاده‌ایم

قومی از بهر سراغش پای از سر کرده‌اند

ماهم از سر همره این کاروان افتاده‌ایم

زینجهان در پرده میجوئیم راه آن جهان

در قفس در جستجوی آشیان افتاده‌ایم

روز و شب بی پا و سر گردیم گرد هر دو کون

از پی آن جان جان در این و آن افتاده‌ایم

گرچه بیرون از زمین است و زمان دلدار ما

ما ببویش در زمین و در زمان افتاده‌ایم

گرچه فوق لامکانست و مکان مقصود ما

از خیالش در مکان ولا مکان افتاده‌ایم

میفتد عکس جمالش دمبدم بر جان ما

ما بره دنبال این برق جهان افتاده‌ایم

آفرین بر دیدهٔ حق بین ما کاندر جحیم

در تماشای بهشت جاودان افتاده‌ایم

آفرین بر دیدهٔ بینای عشق حق پرست

سجدهٔ حق کرده و پیش بتان افتاده‌ایم

آستین بی‌نیازی بر دو کون افشانده‌ایم

بر در حق لیک سر بر آستان افتاده‌ایم

فیض گاهی حق پرستست و گهی باطل پرست

از قضا گاهی چنین گاهی چنان افتاده‌ایم