چون غمی زور آورد خود را به صحرا میکشم
ناله را سر میدهم از دیده دریا میکشم
راز در دل بیش از این نتوان نهفتن چند و چند
بر سر هر چارسو بانگ علالا میکشم
نی غلط کی میتوان گفتن به هرکس راز دل
همدمی هرجا بیابم ناله آنجا میکشم
هرکجا گردد دوچارم بیسراپا آگهی
بیسراپا در رهش سر مینهم وامیکشم
روز بذل وصل جانافزای خود گر سر کشید
من به گرد کوی او از ضعف تن پا میکشم
سرخوشم از نشئهٔ صهبای جام معرفت
چون نیابم محرمی این باده تنها میکشم
آگهی باید ز سر جان و آنگه رنج تن
گر نباشم آگه از خود رنج بیجا میکشم
گاه در چشمم درآید گاه در دل جا کند
از جمالش گاه ساغر گاه مینا میکشم
از برای آنکه در عقبا بیابم راحتی
رنج گوناگون بسی در دارِ دنیا میکشم
سر به سر صحرا ز دود آه من شد کوه کوه
تا نسوزد شهر آهم را به صحرا میکشم
دردِ روزم را به شب میافکنم ز آشفتگی
کار دی را از پریشانی به فردا میکشم
هر جمیلی از جمالش بادهٔ دارد دگر
بادههای گونهگون زان حُسنِ یکتا میکشم
دیدهام جامست و بت مینا و حسن دوست می
بادهٔ توحید حق زین جام و مینا میکشم
آن صهیبی کو کند پرهیز از صهباییم
آن صهیبم من که با پرهیز صهبا میکشم
فیض میخواهد که سرّ خویش را پنهان کند
من ز نظمش اندکاندک رازها وامیکشم