فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۶

سوخت هرچند دل بجان نرسید

کارد غم به استخوان نرسید

جان بسی کند و روی یار ندید

دست کوشش باستخوان نرسید

یای خواهش ازین جهان کندم

دست کوشش بدان جهان نرسید

خواستم تا به آسمان برسم

دست کوته به نردبان نرسید

خواستم دل ز غم بپردازم

دست رازم بهم زبان نرسید

غصه این و آن دلم خون کرد

قصه دل به این و آن نرسید

غمگساری نماند در عالم

بکسی از کسی فغان نرسید

از غم جان خبر نشد دل را

ناله دل بگوش جان نرسید

بس دعائیکه از زمین برخواست

بازگشت و بآسمان نرسید

غم پیری نخورد پیر سپهر

بفغان دل جوان نرسید

غم جانی نخورد جانانی

دل زاری بدلستان نرسید

سوخت پروانه شمع رحم نکرد

گل بفریاد بلبلان نرسید

ناله هرچند از دلم افروخت

شرری رو به آسمان نرسید

از خوش آنکسکه تازه آمد و رفت

نو بهارش بمهر جان نرسید

هرکه چون فیض دل ز دنیا کند

بره عقبیش زیان نرسید