فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۷

تا بکی این نفس کافر کیش کافرتر شود

تا بچند این دیدهٔ بی شرم ننگ سر شود

بس فسون خواندم برین نفس دغا فرمان نبرد

بس نصیحت کردمش شاید بحق رهبر شود

عمر خودرا صرف کردم درفنون علم وفضل

تا بود چشم دلم از علم روشن تر شود

بر من این علم و هنردرهای رحمت را ببست

دیده هرگز کس کلید قفل قفل در شود

گفتم آخر میکنم کاری که بهتر باشد آن

من چه دانستم که آخر کار من بدتر شود

ای خدا رحمی بکن بر بنده بیچاره ات

بد بود نیکوش کن نیکوست نیکوتر شود

بنده را ارشاد کن شاید رسد در دولتی

هر کرا مرشد تو باشی زآسمان برتر شود

آنکه قابل نیست زار شاد تو قابل می شود

ور بود قابل زارشاد تو قابل تر شود

دانشی را لطف کن کزوی محبت سرزند

شاید از اکسیر عشقت این مس من زر شود

عزم و اخلاصی بده تا معرفت گیرد کمال

معرفت کامل چوشد اخلاص کاملتر شود

چو نشود اخلاص کاملتر رسد سلطان عشق

آنچه بود افسار درسربعد از این افسر شود

سهل وآسان کی دهددست اینچنین گنجی مگر

پای تا سر زاری و افغان چشم تر شود

تا نباشد بندهٔ را عزم و اخلاص علی

کی امیرالمومنین و نفس پیغمبر شود

سالها باید بگردد آفتاب و مشتری

تا که در برج سعادت نطفه حیدر شود

در زمین دل بکار ای فیض تخم معرفت

پس زچشمش آب ده تا ریشه محکمتر شود

پس بچین از شاخسارش میوه های گونه گون

کز لطافت رشک باغ و جنت و کوثر شود