ز شراب وصل جانان سر من خمار دارد
سر خود گرفته دل هم سر آن دیار دارد
چه کند دِگر جهانرا چو رسید جان بجانان
چو رسید جان بجانان بجهان چه کار دارد
سر من ندارد این سر غم من ندارد این دل
که باین سرو باین دل غم کار و بار دارد
ببر از سرم نصیحت ببر از برم گرانی
نه سرم خرد پذیرد نه دلم قرار دارد
سر من پر از جنون و دل من پر است از عشق
نه سرم مجال عقل و نه دل اختیار دارد
سر پر غرور زاهد بیخیال حور خرسند
دل بیقرار عاشق سر زلف یار دارد
بر زاهدان نخوانی غزل و قصیدهای فیض
که تراست شعر و زاهد همه خشک بار دارد