فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲

آنچه را از بهر من او خواست آن آید مرا

خواستش از راز پنهان ناگهان آید مرا

سعی در تحصیل دنیا و فضولش بیهده است

در ازل قدری که روزی شد همان آید مرا

سوی مشرق گر روم یا راه مغرب بسپرم

برجبینم آنچه بنوشته است آن آید مرا

بر سرم گرچه نمیدانم چه خواهد آمدن

اینقدر دانم که مردن بی امان آید مرا

هیچ تمهیدی نکردم بهر مهمان اجل

با وجود آنکه دانم ناگهان آید مرا

زندگانی شد تلف سودی نیامد زان بکف

نیست از کس شکوه ام از خود زیان آید مرا

هر که خیری میکند اضعاف آن یابد جزا

میدهم جان در رهش تا جان جان آید مرا

هر که بخشد جرمی از کس بگذرند ازجرم او

میکنم من اینچنین تا آنچنان آید مرا

هر که بر تن میفزاید نور جان کم میکند

میگذارم فیض تن تا نور جان آید مرا