عطار » اشترنامه » بخش ۱۶ - حكایت

بر لب دریا همی‌شد عارفی

صاحب در گشته بر سرّ واقفی

دید مردی را مگر در پیش بحر

ایستاده بود با جانی به زهر

این سخن می‌گفت او با خویشتن

ای دریغا ای دریغا ما و من

ای دریغا باز ماندم این زمان

بر لب دریا شده خشکم زبان

ای دریغا از کجا اینجا بدید

آمدم پیدا درین گفت و شنید

ای دریغا درّ من اینجایگاه

اوفتاده سرنگون در قعر چاه

ای دریغا درّ من گم شد ز من

من کجا دریابم آن خویشتن‌؟

همچنان دری که از من فوت شد

ای دریغا آرزویم موت شد

گفت آن صاحب دل او را از یقین

در کجا گم کرده‌ای درّی چنین

گفت اینجا در من گم شد ز من

در میان بحر شد آن درّ من

ناگهان از دست من افتاده شد

گوییا در دست من هرگز نبد

سال‌ها آن در به‌چنگ آورده‌ام

بر بساط او خوشی‌ها کرده‌ام

بر لب بحرم دگر جویای آن

تا مگر در باز یابم این زمان

گر ببینم در رفته از کفم

رتبتی آید دگر در رفرفم

رفرف دولت دگر پیدا شود

ورنه جانم اندرین شیدا شود

مرد گفتش بر لب دریا کنون

گر بیابی در تو هستی در جنون

بر لب دریا کسی در یافته‌ست

بر لب دریا کجا در یافته‌ست‌

در درون بحر جان غوطه زند

راه دریا بی هراسی بسپرد

چون درون بحر گردد راه جوی

این نداند جز که مرد راه جوی

چون درون بحر آید مردوار

درّ معنی از صدف گردد نثار

چون درون بحر دل بشتابد او

هم صدف با درها دریابد او

رنج باید برد تا دُر آورد

بلکه نه اندک که او پُر آورد

رنج برّ و بحر درش بر سرست

بعد از آن در جستن آن گوهرست

وصف دُر اول بکن دریاب آن

سوی بحر لامکان بشتاب هان

سوی دریا شو تو درّ خود طلب

چون بیابی در معنی بی‌تعب

از طلب آن در تو‌را حاصل شود

ورنه این گفتار از تو نشنود

گر تو جویای دری در بحر شو

غوطه خور اندر درون بحر رو

تا بیابی تو در از بحر معان

گر تو جویای دری اندر عیان

هست درّی اندرین بحر نفیس

کی تواند یافت آن نفس خسیس

هست درّی و طلبکارش شدند

جملگی خلق جویایش شدند

جمله می‌جویند در را در کنار

کی تواند گشت آن در آشکار‌؟!

بر کنار بحر در ناید پدید

در میان بحر در آید بدید

در معنی حقیقی لاجرم

آن بیابد اندرین دریای غم

آن بیابد او که از خود بگذرد

چون بیابد سوی در هم ننگرد

تا مراد خویشتن حاصل کنی

در طلب باید که دل واصل کنی

هرکه می‌بینی تو جویای در است

مشتری در درین معنی پر است

هست درّی نه سرش پیدا نه پای

در میان بحر استغناش جای

در میان بحر هست از نور او

کس نداند هیچ ره بردن بدو

این چه دریایی‌ست قعرش ناپدید

آن دری دارد بی قفل و کلید

قومی اندر گفتگوی آن درَند

لاجرم خر مهره در عالم برند

چون تو خر مهره ز در نشناختی

خویشتن در چاه غم انداختی

قیمت خرمهره کی چون در بود‌؟!

چون همه بازار از وی پر بود

در ز بحر آید نه از سرچشمه سار

در نباشد جز که در قعر بحار