میفزاید آب روی از پنج چیز
با تو گویم بشنو ای اهل تمیز
چون به کار خویش حاضر بودهای
آب روی خویش را افزودهای
از سخاوت آب روی افزون شود
وز بخیلی بیخرد ملعون شود
در سخاوت کوش اگر داری غنا
تا فزاید آب رویت در سخا
هر کهرا بر خلق بخشایش بود
آب روی او در افزایش بود
باش دایم بردبار و باوفا
تا به روی خویش بینی صد صفا
تا بماند رازت از دشمن نهان
سرّ خود با دوستان کمتر رسان
تا نگردی پیش مردم شرمسار
آنکه خود ننهاده باشی برمدار
ای برادر پرده مردم مَدَر
تا ندرّد پردهات شخص دگر
بر هوای دل مکن زینهار کار
تا نیارد بس پشیمانیت بار
قدر مردم را شناس ای محترم
تا شناسند دیگران قدر تو هم
تا زبانت باشد ای خواجه دراز
دست کوته دار و هر جانب متاز
هر کهرا قدری نباشد در جهان
زنده مشمارش که هست از مردگان
از قناعت هر کهرا نبود نشان
کی توانگر سازدش ملک جهان؟
بر عدوی خویش چون یابی ظفر
عفو پیش آور ز جرمش درگذر
دایما میباش از حق ترسکار
باش نیز از رحمتش امیدوار
با تواضع باش و خو کن با ادب
صحبت پرهیزکاران میطلب
بردباری جوی و بی آزار باش
تا که گردد در هنر نام تو فاش
همچو تریاقند دانایان دهر
قاتلانند جملهٔ نادان چو زهر
مردم از تریاق مییابد نجات
خود کسی از زهر کی یابد حیات؟
صبر و حلم و علم تریاق دلند
حرص و بغض و کینه زهر قاتلند
فخر جمله کارها نان دادن است
در به روی دوستان بگشادن است
گرچه دانا باشی و اهل هنر
خویشتن را کمتر از نادان شمر