ای چون من صد بنده و چاکر ترا
تا بکی باشم چنین غم خور ترا
من چنین دور از وصال روی تو
باغبان شب تا سحر در بر ترا
ای مسلمان بر من مسکین ببخش
تا نگوید هیچکس کافر ترا
رحمتی کن بر من بی پا و سر
تا ببازم جان و دل برسر ترا
خون ما برخاک میریزی مریز
تا نگیرد داور محشر ترا
آه از آن مشاطه کو نقش تو بست
با زر و زرینه و زیور ترا
حال من تا تو نبینی ای صنم
کی به پیغامی شود باور ترا
بر صبا چون کرد املا این غزل
گفت دارم عشق رویش از ازل
این غزل را هم بگوش او رسان
در نهانی تا بدانند ناکسان
کاین پریشان حال را بر جان ببخش
دردمند عشق را درمان ببخش
تا ببازم جان خود را در غمت
کی بدارم دست من از دامنت
چون شنید این نکتهها بر گفت باز
نزد گل آمد به هنگام نیاز
چون میان گلستان شد صبحگاه
گل شکفته بود همچو روی ماه
چون بیامد پیش روی گل رسید
مرحبائی کرد چون گل را بدید
گل بدو گفت ای صبا امشب مرا
در چمن تنها رها کردی چرا
گشت معلوم صبا آن گفتنش
تا ندانند دشمنان در سفتنش
حال را میگفت با گل سر بسر
گشته از عشق رخش از خود بدر
نازها میکرد گل در انجمن
چاک کرده هر زمانی پیرهن
بلبل شوریده گفتا زینهار
گر مجالی باشدت پیش نگار
این غزل را پیش آندلبر بخوان
رخش دانش اندرین معنی بران
باز گل اندیشهٔ بسیار کرد
عاقبت غم بر دل خود یار کرد