عطار » وصلت نامه » بخش ۱۹ - المقالة سراج وهاج شیخ منصور حلاج قدس سره و شرح شهادت آن بزرگوار

بود منصور ای عجب شوریده حال

در ره تحقیق او را صد کمال

حال او حال عجب بود ای پسر

نی چو حال این خسان بی‌خبر

از رموز سر حق ره برده بود

نی چو ما و تو رهی گم کرده بود

از شراب وصل حق نوشیده بود

دائماً از شوق حق جوشیده بود

راه توحید حقیقی رفته بود

لاجرم از جسم کلی مرده بود

او یقین خویش حاصل کرده بود

در یقینش خویش واصل کرده بود

راه در گنج معانی برده بود

نه که همچون ما و تو در پرده بود

عاشق صادق بد آن بحر صفا

عارف فارغ بد آن کان وفا

در علوم دین وقوفی داشت او

هیچ علمی را فرو نگذاشت او

عالمان از علم اودرمانده بود

عارفان از عشق او وامانده بود

سالکان بودند شیران کریم

جمله پیچیدند سر اندر گلیم

عاشقان از عشق او حیران شدند

هر دم از نوع دگر بریان شدند

صادقان از صدق او خون جگر

سالها خوردند کس را نه خبر

زاهدان از زهد او رسوا شدند

هم ز حال زهد او شیدا شدند

حال او حال عجب بود ای فقیر

بد به معنی و به صورت بی‌نظیر

بود پنجه سال او اسرار پوش

ناگهان از وی برآمد صد خروش

گفت انا الحق سرخود پیدا بکرد

جمله بغدادش پر از غوغا بکرد

اهل تقلید آن زمان برخواستند

از برای خویش فتوا خواستند

سیصد وهفتاد کس تقلیدیان

جمله بر کاغذ نوشتند آن زمان

وین زمان حلاج کافر گشته است

از طریق دین ما برگشته است

تا بگردد او از این کفر عیان

ورنه خونش را بریزیم این زمان

جملهٔ بغداد پرغوغا شده

او بگفت خویش در سودا شده

بعد از آن نزد خلیفه آمدند

کام خود را از خلیفه بستدند

وانموده حالت منصور را

صاحب سر آن شه سیفور را

چون خلیفه واقف اسرار شد

در دل او صدهزاران خار شد

زانکه دایم او محب او بدی

کام خود از گفتهٔ او بستدی

صد کتاب از گفتهٔ اوخوانده بود

سر مخفی زوبجان بخریده بود

خود از این سرش عوام قلبتان

منع نتوانست کردن آن زمان

پس بفرمود او که در زندان برند

بو که باز آید از این آن مستمند

من همی دانم که او مرد خداست

فارغ از کفر ونفاق و از هواست

بعد از آن منصور در زندان نشست

بد در آن زندان قومی پای بست

چارصد تن بد در آن زندان ببند

خود در آنجا رفت شیخ هوشمند

شب درآمد گفت ای زندانیان

اندر این زندان چرائید این زمان

جمله واگفتند حال یکدگر

کز چه افتادیم ما در این خطر

بعد از آن منصور گفت ای مردمان

جمله را آزاد کردم این زمان

آن کسان گفتند ما در بند سخت

کی توانیم رفت زینجا نیکبخت

شیخ آندم دست را افشاند زود

جملگی را بندها افتاد زود

بعد از آن گفتند درها بسته‌اند

ما در اینجا خوار و زار و مستمند

چون رویم ای پیشوای سالکان

زانکه در بسته است ماهم هالکان

پس اشارت کرد آن مرد صفا

رخنه‌ها شد اندر آن دیوارها

چارصد رخنه بشد آندم پدید

هر یکی از رخنهٔ بیرون دوید

چونکه زندانبان بدید آن حال و کار

پیشش آمد آنگهی بگریست زار

دست و پای شیخ را او بوسه داد

وانگهی سر در کف پایش نهاد

گفت ای شیخ بزرگ خورده دان

خیز و رو تو نیز همچون دیگران

گفت من آگه شدم از سر کار

من نخواهم رفت جز در پای دار

تا که جمله سالکان آگه شوند

از طریق عشق حق رهبر شوند

بعد از آنش گفت برخیز و برو

تا که یک دم با خود آیم از گرو

چونکه زندانبان برفت آن مرد دین

در مناجات آمد آن مرد یقین