آن یکی اعرابئی از عشق مست
حلقهٔ کعبه درآورده بدست
زار میگفت ای خدای ذوالعلو
کردم آن خویش من آن تو کو
گر بحج فرمودیم حج کرده شد
آنچه فرمودی بجای آورده شد
ور مرا در عرفه بایست ایستاد
ایستادم دادم از احرام داد
سعی آوردم بقربان آمدم
رمی را حای بفرمان آمدم
ور طواف و عمره گوئی شد تمام
خود دگر از من چه آید والسلام
از در خود بی نصیبم می مدار
آن من بگذشت آن خود بیار
خالقا آنچ از من آمد کرده شد
عمر رفت و نیک یا بد کرده شد
چند مشتی خاک را دلریش تو
خون دود از رگ که آرد پیش تو
گر جهانی طاعت آرم پیش باز
تو زجمله بی نیازی بی نیاز
ور بود نقدم جهانی پرگناه
تو از آن مستغنئی ای پادشاه
چون بعلت نیست نیکوئی ز تو
بد نبیند هیچ بدگوئی زتو
آنچه توفیق توام از بحر جود
شد مدد گر آمد از من در وجود
این دم اکنون منتظر بنشسته ام
دل ندارم زآنکه در تو بسته ام
با درت افتاد کارم این زمان
هیچ در دیگر ندارم این زمان
تو چنین انگار کاین دم آمدم
گرچه بس دیر آمدم هم آمدم
چون بعلت نیست از تو هیچ کار
عفو کن بیعلتی ای کردگار
گرچه کفر من گناه من بسست
عین عفوت عذرخواه من بسست
گر مرا یک ذره دولت میدهی
پس بده چون نه بعلت میدهی
خشک شد یارب ز یاربهای من
در غم تر دامنی لبهای من
میروم گمراه ره نایافته
دل چو دیوان جز سیه نایافته
ره نمایم باش و دیوانم بشوی
وز دو عالم تختهٔ جانم بشوی
بی نهایت درد دل دارم ز تو
جان اگر دارم خجل دارم ز تو
عمر در اندوه تو بردم بسر
کاشکی بودیم صد عمر دگر
تا در اندوهت بسر میبردمی
هر زمان دردی دگر میبردمی
مانده ام از دست خود در صد زحیر
دست من ای دستگیر من تو گیر