کودکی میرفت و در ره میگریست
کاملی گفتش که این گریه ز چیست
گفت بر استاد باید خواند درس
چون ندارم یاد میگریم ز ترس
هرچه در یک هفته گفت استاد باز
این زمانم جمله باید داد باز
زین غمم شاید اگر دل خون کنم
چوب سخت و نیست نرم چون کنم
زین سخن آن پیر کامل شد ز دست
پشت امیدش از آن کودک شکست
گفت حال و کار من یک یک همه
هست همچون حال این کودک همه
خوش بخفته نرم ناکرده سبق
می بباید رفت فردا پیش حق
نیست درسم نرم سختم اوفتاد
زآنکه در پیش است چوب اوستاد
پادشاها آمد این درویش تو
با جهانی درد دل در پیش تو
گر جهانی طاعتم حاصل بود
گر نخواهی تو همه باطل بود
گر نخواهی دولت غمخوارهٔ
کی بود ناخواستن را چارهٔ
گر همه توفیق و گر خذلان بود
آنچه آن باید ترا اصل آن بود
چون حواله باتو آمد هرچه هست
درگذر از نیک و از بد هر چه هست