سالک بیدل فغان برداشته
پیش دل شد دل ز جان برداشته
گفت ای حایل میان جسم و جان
عکس اسرار تو ذرات جهان
جملهٔ اسرار هست و نیست راست
تا ابد از ذات تو حاصل تراست
هست آن ذرات جمله معنوی
دایماً پاک از یکی و از دوی
وی عجب آنجا یک و دو نیز هست
نیست تمییز و همه تمییز هست
گر نبودی هست و نیست آیات تو
جزو بودی کل نبودی ذات تو
جمله داری و نداری هیچ چیز
تا چو هر بودت بود نابود نیز
با احد دور از عدد چون شنیدی
همچو جمعه نی خودی نه بیخودی
چون یسار تو یمین آمد همه
هرچه آن را گوئی این آمدهمه
این و آنت نقد آن و این بس است
حجت کلت ایدیه این بس است
در میان اصبعین افتادهٔ
لاجرم غیری و عین افتادهٔ
اصبعینت را یمین سلطان بسست
این دو حجت دایمت برهان بسست
چون چنین قربی مسلم آمدت
کمترین بعدی دو عالم آمدت
قربتی ده این بعید افتاده را
بیدلی در من یزید افتاده را
دل ز بیدل چون شنود اسرار او
همچو دل سرگشته شد در کار او
گفت من عکسی ام از خورشید جان
مست جاوید از می جاوید جان
دل ز اصبع جان ز نفخ خاص خاست
کی کند ظاهر چو باطن کار راست
قلب از آنم من که میگردم مقیم
تا رسد از نفخ روحم یک نسیم
قلب از آنم من که میگردم مدام
تا رسد از قرب جانم یک سلام
قلب از آنم من که میگردم چو گوی
تا رسد ازجان مرا یک ذره بوی
دایماً بی باده مست افتاده ام
کز چنان باطن بدست افتاده ام
باطنی کانرا نهایت روی نیست
اهل ظاهر را ازو یک موی نیست
جان ز باطن میرسد من چون کنم
لاجرم زین غصه خود را خون کنم
یک نفس گر قرب من میبایدت
در میان خون وطن میبایدت
ورنه ترک خون و ترک خاک گیر
پاک گرد و راه جان پاک گیر
سالک آمد پیش پیر هوشیار
حال خود برگفت دل پر اضطرار
پیر گفتش هست دل دریای عشق
موج او پرگوهر سودای عشق
درد عشق آمد دوای هر دلی
حل نشد بی عشق هرگز مشکلی
عشق در دل بین و دل در جان نهان
صد جهان در صد جهان درصد جهان
در کلیدانی چه میباشی همی
این جهانها راتماشا کن دمی
چند اندیشی بدین میدان درآی
همچو گوئی گرد و سرگردان درآی
مصلحت اندیش نبود مرد عشق
بیقراری خواهد از تو درد عشق