بود بهلول از شراب عشق مست
بر سر راهی مگر بر پل نشست
میگذشت آنجایگه هارون مگر
او خوشی میبود پیش افکنده سر
گفت هارونش که ای بهلول مست
خیز از اینجا چون توان بر پل نشست
گفت این با خویشتن گو ای امیر
تا چرا بر پل بماندی جای گیر
جملهٔ دنیا پلست و قنطره ست
بر پُلت بنگر که چندین منظره ست
گر بسی بر پل کنی ایوان و در
هست آبی زان سوی پل سر بسر
گردنت را خانه بر پل چیست غل
کی شود با مکر این بیرون به پل
تا توانی زیر پل ساکن مباش
چون شکست آورد پل ایمن مباش
از مجره آسمان دارد شکست
زودبگذر تا نگردی پست پست
گنبدی بشکسته تو بنشسته زیر
آمدستی گوئیا از جانت سیر
گنبد بشکسته چون زیر اوفتد
کی جهد کس گر خود او شیر اوفتد
مرگ از پیش و تو از پس میروی
بهر مرداری چو کرکس میروی
پاک شو از جیفهٔ دنیا تمام
ورنه چون مردار میمانی بدام
زانکه هر چیزی که سودای تو است
چون بمردی نقد فردای تو است