مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵۸

آخر کی شود از آن لقا سیر

آخر کی شود ز باغ ما سیر

ای عدل تو کرده چرخ را سبز

وی لطف تو کرده باغ را سیر

رو بنمایید ای ظریفان

کز جان خودیم بی‌شما سیر

آن نقل هزارمن بریزید

تا گردد هر کجا گدا سیر

در بزم رضای تست نقلی

وز وی دل و چشم انبیا سیر

کی گردد سیر ماهی از آب

کی گردد خلق از خدا سیر

مشتاب مرو که کیمیایی

تا مس بچرد ز کیمیا سیر

خوانی دگرست غیر این خوان

تا لوت خورند اولیا سیر

تا ذوق جفاش دید جانم

در عشق جفاست از وفا سیر

کز ملکت سیر شد سلیمان

و ایوب نگشت از بلا سیر

چه مکر و چه نعل باژگونه‌ست

خود گرسنه نادرست یا سیر

خاموش کن و دغا رها کن

آخر نشدی از این دغا سیر