بود ذوالنون را مریدی پاکباز
هم بمعنی اهل دل هم اهل راز
در حضورش چل چله افتاده بود
تا بچل موقف تمام استاده بود
مدت چل سال جانی غرق راز
پاسبان حجرهٔ دل بود باز
نه درین چل سال حرفی گفته بود
نه درین چل سال یکشب خفته بود
روزی آمد پیش ذوالنون دردناک
سرنهاد از عجز خود بر روی خاک
طاعت چل سالهٔ خود بر دوام
آنچه کرده بود بر گفتش تمام
گفت اگرچه هر چه گفتی کرده ام
همچو روز اولین در پرده ام
نه دری در سینه میبگشایدم
نه جمالی روی میبنمایدم
نه زحق خطی بنامم میرسد
نه بدل از وی پیامم میرسد
بر نمیگیرد بهیچم چون کنم
چند سوزم چند پیچم چون کنم
تا نگوئی کاین شکایت کردنست
لیک بدبختی حکایت کردنست
دل گرفتن نیست از طاعت مرا
لیک ذوقی نیست یک ساعت مرا
تو طبیبی غمگنان را چاره کن
داروی این عاشق خونخواره کن
شیخ چون بشنود ازآن سرگشته راز
گفت امشب ترک کن کلی نماز
نان بخور سیر و بخسب امشب تمام
تا گر از لطفت نمیآید پیام
بو که از عنفی کند در تو نگاه
زانکه پندارم بلطفت نیست راه
هرکسی را از رهی دیگر برند
گه زپای آرند و گه از سر برند
این سخن درویش چون بشنود رفت
بود تشنه سیر خورد و سیر خفت
مصطفی رادید هم آن شب بخواب
ای عجب در شب که بیند آفتاب
گفت میگوید خداوندت سلام
میدهد از حضرت خویشت پیام
کی بهمت رنجها برده بسی
کی کند هرگز زیان بر ما کسی
تحفهٔ خود یادگار تو نهم
هرچه خواهی در کنار تو نهم
گرچه تو چل ساله داری رنج راه
گنج دولت بخشمت این جایگاه
در عوض گنج کرم بازت دهم
خلعت و انعام و اعزازت دهم
لیکن از ماسوی ذوالنون برسلام
گو که هان ای مدعی ناتمام
ای همه تزویر و ناموس آمده
پاک رفته پیش و سالوس آمده
عاشقان را میکنی از ما نفور
تا ز راه ما همی گردند دور
همچو غول از رهزنی دم میزنی
کار مشتی خسته بر هم میزنی
گر نیندازم بصد رسوائیت
نی خدایم چند از رعنائیت
تا تو دست از رهزنی کوته کنی
عاشقان را تا بکی گمره کنی
زین سخن ذوالنون چنان دلشاد شد
کز دو عالم تا ابد آزاد شد
چون زکار خویش مرد آید یکی
آنچه میجوید بیابد بی شکی
چند خواهی بود نه پخته نه خام
نیک خواهی کار میباید تمام
هرکه او در کار خود کامل بود
عاقبت مقصود او حاصل بود