چون ز لیلی گشت مجنون بی قرار
روز و شب شد همچو گردون بی قرار
خورد روز و خواب شب بدرود کرد
دیده از دریای دل چون رود کرد
پای در میدان رسوائی نهاد
داغ دل بر عقل سودائی نهاد
گفت یک روزش پدر کای بی خبر
خویش را رسوا بکردی در بدر
ماندهٔ در قید رسوائی مقیم
هیچ کس نفروشدت نانی بسیم
این سخن مجنون چو بشنود از پدر
گفت چندینی غم و رنج و خطر
کاین زمان من میکشم از بهر دوست
دوست داند کاین همه از بهر اوست
گفت داند گفت پس این میبسم
تا قیامت هر نفس این میبسم
گردلم را زین مصیبت خون کنند
ازدلم این درد چون بیرون کنند