نوح پیغامبر چو از کفّار رَست
با چهل تن کُرد بر کوهی نشست
بود یک تن زان چهل کس کوزهگر
برگشاد او یک دکان پر کوزه در
جبرئیل آمد که میگوید خدای
بشکنش این کوزهها ای رهنمای
نوح گفتش آن همه نتوان شکست
کاین بهصد خون دلش آمد بهدست
گرچه کوزه بشکنی گل بشکند
در حقیقت مرد را دل بشکند
باز جبریل آمد و دادش پیام
گفت میگوید خداوندت سلام
پس چنین میگوید او کای نیکبخت
گر شکستِ کوزهای چندست سخت
این بسی زان سختتر در کل یاب
کز دعائی خلق را دادی بهآب
همّتی را بر همه بگماشتی
«لاتذر» گفتی و کس نگذاشتی
یک دکانِ کوزه بشکستن خطاست
یک جهان پر آدمی کشتن رواست
خود دلت میداد ای شیخ کبار
زان همه مردم برآوردن دمار
کز پی آن بندگان بیقرار
لطف ما چندان همی بگریست زار
کاین زمانش در گرفت از گریه چشم
تو مرو از کوزهٔ چندین بهخشم
یا رب این خود چه عنایتکردن است
این چه شکر اندر شکایتکردن است
که به جانها میکند چندین عتاب
گاه جانها میکند خون بیحساب
صد هزاران بیسر و بن را بخواند
جمله را در کشتی حیرت نشاند
بعد از آن کشتی بهدریا درفکند
صد جهان جان را بهغوغا درفکند
بعد از آن باد مخالف روز و شب
گرد کشتی میفرستاد ای عجب
تا در آن دریای بیپایان همه
سربهسر برخاستند از جان همه
جمله را بگسست در دریا نفس
از همه با سر نیامد هیچکس
گرچه فرض افتاد مردن پیشه کرد
میندارم زهره این اندیشه کرد