عطار » مصیبت نامه » آغاز کتاب » بخش ۳ - الحكایة و التمثیل

چون همی شد غرقه فرعون آن زمان

از لژن پر کرد جبریلش دهان

نیمهٔ قول شهادت گفته بود

در دگر نیمه ز عالم رفته بود

از کرم گفتی که ای روح الامین

گر تمام این قول گفتی آن لعین

چارصد سالش گناه کافری

کردمی محو از کمال قادری

خالقا گر ز اهل عادت بوده ام

باری آخر در شهادت بوده ام

پس مرا فرعون نفسی هست نیز

کو ندارد جز شهادت هیچ چیز

پیش از مرگ این شهادت گفته است

برشهادت خاستست و خفته است

محو گردان کبر و فرعونی او

باز خر جان را ز صد لونی او

جان چو صید تست در شستش مده

زیر دست تست از دستش مده

چون به کیلان ازل پیش ازگناه

از گناه آمد گلیم دل سیاه

من بدست خود سپیدش چون کنم

وز در تو ناامیدش چون کنم

تو توانی کرد موئی را چو قیر

نه ببوی علتی همرنگ شیر

گر سیاه آمد مرا رنگ گلیم

تو سپیدش کن چو مویم ای کریم

از در خویشم مگردان ناامید

از سر لطفی سیاهی کن سپید

در ره بیم و امید افتاده ام

در سیاه و در سپید افتاده ام

هر نفس جرمیم درهم میرسد

وز تو انعامی دمادم میرسد

هم در این عالم نکو میداریم

هم در آن عالم فرو نگذاریم

گر کنندم ذره ذره عالمی

کی شوم غایب ز درگاهت دمی

تا زفان ازگرمی گفتم بسوخت

گفت چون آتش جهان بر من فروخت

یارب از دست زفانم باز خر

دست برنه وز جهانم باز خر

مستم و بیهوش هشیاریم ده

خفته ام بی خویش بیداریم ده

چون در آوردی بآسایش رسان

چون ببخشیدی ببخشایش رسان

نفس اگر آلود در آرایشم

تو بقدست پاک کن ز آلایشم

گر ز بی آبی شدم آتش فروز

چون زجودت تشنه ام جانم مسوز

ور ز نادانی ببودم تیره هوش

تو ز فضلت با من نادان مکوش

ور بدست خود دریدم پرده باز

تو ز سترت پرده کن بر من فراز

ور بباد جهل دادم روزگار

تو زعفوت در پذیر و درگذار

ور شکستم شیشه چون طفلی اسیر

تو زلطفت برچو من طفلی مگیر

چون شکستم شیشه و روغن بریخت

از تو جز در تو نمیدانم گریخت

پای تا سر زاریم چه رگ چه پوست

همچو چنگی زانکه میداری تودوست

گر کنی در پای قهرت مضطرم

صد نثار لطف ریزی بر سرم

ور بتیغ عدل مجروحم کنی

فضل خود را مرهم روحم کنی

ور شکافی ز انتقامم سینه باز

صد در مهرم کنی زان کینه باز

خوف اگر یک عقبه بنمائی مرا

از رجا صد عقده بگشائی مرا

گرچه بنمائیم بخل و خشم من

جودت آری و رضادر چشم من

از عذاب خویش اگر بیمم دهی

درس زاری زود تعلیمم دهی

ور رهی تاریک پیش آری مرا

صد چراغ از لطف خویش آری مرا

گر تو سر در بحر پرشورم دهی

آشنا آموزی و زورم دهی

در کشی با صد جهان جرمم ز راه

تا دهم از ننگ خود باتو پناه

گرچه جنبش از من آرام از تو است

گر ز من گامی است صد گام از تو است

گرچه هست از بخششت آسایشی

هیچ بخشش نیست چون بخشایشی

ای وفا بر تو جفا بر من مگیر

وی عطا بر تو خطا بر من مگیر

گر نخواهد خواست عذرم هیچکس

عذر خواه جرم من عفو تو بس

بود عین عفو تو عاصی طلب

عرصهٔ عصیان گرفتم زین سبب

چون بستاریت دیدم کارساز

هم بدست خود دریدم پرده باز

رحمتت را تشنه دیدم آب خواه

آب روی خویش بردم از گناه

چون ترا محیی مطلق دیده ام

خویشتن کشتن محقق دیده ام

چشم بر صد بحر حب افکنده ام

لاجرم خود را جنب افکنده ام

تو معزی و دلیل آورده ام

خویش را پیشت ذلیل آورده ام

گشتم از دریای فضلت باخبر

آمدم دستی تهی تشنه جگر

دیده ام آب حیاتت عالمی

می بمیرم ز آرزوی شبنمی

میکنم طوفان جود تو طلب

میرسم از خشک سالی خشک لب

از کمان حکم و تقدیری که رفت

جان هدف سازم بهر تیری که رفت

من بیک تیر آیم از صد جان برون

گر بدست خود کنی پیکان برون

چون همه دانی چه میگویم ترا

چون تو درجانی چه میجویم ترا

زآنچه گفتم چون شدم بیخویش از آن

هرچه گویم بیش از آنی بیش از آن

خالقا آن دم که دم ماند دوام

همدمی میباید از لطف توام

چون درآید وقت آن وقت ای کریم

تو مرا قوت ده آن وقت ای عظیم

تادر آن وقت از جهان جانستان

خویشتن را میفشانم جاودان

گردرآید یک نسیم از سوی تو

پای کوبان جان دهم درکوی تو

یک دمم باتو در آن دم می تمام

ای همه توآن دمم ده والسلام