مگر میرفت آن روباه شادان
دوان هر سوی در کوُه و بیابان
رسید از ناگهان نزدیک راهی
بکنده بر سر آن راه چاهی
چهی بس دور و دلوی بسته بر او
سخن بشنو زمن ای مرد نیکو
درون چاه روباهش نظر کرد
یکی روباه دیگر دید پر درد
درون آب عکس خود بدید او
درآمد زود در گفت و شنید او
اشارت کرد دست خود ز بالا
اشارت کرد روبه نیز ز آنجا
هر آن فعلی که او از خویش میکرد
درون چاه او بیخویش میکرد
بخود میگفت آن روباه بالا
که من میخواند او باید شد آنجا
درون باید شدن تا او ببینم
حقیقت اینست اسرار یقینم
درون چاه جست او از بُن آب
فرو شد جان فتاد آنجا بغرقاب
چو اندر آب چه ناگه جهید او
بجز خود هیچکس آنجا ندید او
شنای چند کرد و سُست تن شد
ز نومیدی جان بی خویشتن شد
نه بتوانست بیرون شد از آنجا
میان آب او میکرد غوغا
بخود میگفت خود کردم چگویم
اگر این دم من اندر جستجویم
بدست خویش خود در چه فکندم
که داند کس که من ناگه فکندم
چو خود کردم چرا تاوان ستانم
کجا یابم در اینجا دوستانم
چو خود کردم بماندم در بلا من
درون آب غرقم مبتلا من
دریغا هیچکس فریادرس نیست
بماندم غرقه و غمخوار کس نیست
دریغ این چاه بُد کآمد به راهم
شدم غرقه ندیدم هیچ همدم
ندارد کس خبر دانم یقین من
نبودم اندرین سر پیش بین من
در این چاه اوفتادم بیخبر زار
دگر بینم منش چاه و وطن کار
ز دستم رفت هم جانم دگر زود
نخواهد رفت اینجا بودنی بود
بسی اندیشه زینسان کرد روباه
نظر میکرد هر دَم بر سر چاه
ز ناگه غرقه شد تا جان بداد او
خوشا آنکس که اینجا داد داد او
میان آب جان ده در حیاتت
که اندر آب خواهد بُد مماتت
تو آن روباه پُر مکری و تلبیس
که افتادستی اندر چاه ابلیس
بدیدی عکس خود برسیرت آب
نمیدانستی اینجا عین غرقاب
که گردی ناگهان و جان دهی تو
نداری از تن و جان آگهی تو
ز دنبال صُوَر در چاه صورت
فتادستی تو ای روباه سیرت
بهر نقشی که میبازی ندانی
که خواهی گشت اندر چاه فانی
درون چاه خواهی اوفتادن
عجائب خویش را بر باد دادن