عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۲۱ - حکایت

شبی حلّاج را دیدند در خواب

بریده سر بکف مانند جلّاب

بدو گفتند چونی سر بریده

بگو تا چیست این جام گزیده

چنین گفت او که سلطان نکونام

به دست سر بریده میدهد جام

کسی این جام معنی میکند نوش

که کردست او سر خود را فراموش

کسی را جام معنی پایدارست

که اندر سر بریدن پایدارست

کسی این جام معنی نوش دارد

که او گفتار جانان گوش دارد

کسی این جام معنی در کشیدست

که چون عطّار خود را سر بریدست

کسی این جام معنی خورد اینجا

که بگذشت از خواب و خورد اینجا

کسی این جام معنی میخورد او

که جز جانان حقیقت ننگرد او

کسی این جام معنی خورد از دور

که او شد کُل فنا مانند منصور

کسی این جام معنی همچو او خَورد

که باشد همچو مردان صاحب درد

کسی این جام معنی میکند نوش

که آنکس در فنا باشد جهان کوش

اگر این جام معنی میخوری تو

یقین کز هر دوعالم برتری تو

اگر این جام معنی نوش خواهی

بگردن جان دهی در دید شاهی

اگر این جام خواهی کرد تو نوش

ببر سر همچو منصور و تو مخروش

ببر سر تا شوی اینجای سردار

اناالحق زن چو او اندر سرِ دار

طمع چون برگرفتی یار گردی

درون جزو و کل بیدار گردی

چو سر این جا بریدی حق تو باشی

حقیقت در خدا مطلق تو باشی

چو سر این جا بریدی بیشکی تو

عیان بینی یکی اندر یکی تو

چو سر این جا بریدی راز بینی

نمودحق حقیقت بازبینی

چو سر این جا بریدی همچو عطّار

ز دریا جوهرافشانی به یک بار

چو سر این جا بریدی صورت دوست

بدانی و ببینی این همه اوست

چو سر این جا بریدی در شریعت

درست آید ترا عین حقیقت

چو سر این جا بریدی حق ببینی

تو تا عین ابد با او نشینی

چو سر این جا بریدی انبیاوار

تو باشی نقطه پرگار اسرار

حقیقت حق شوی در راه معبود

مرا اینست دائم عین مقصود

حقیقت حق شوی زین حسن فانی

عیان جزو و کل یکسر بدانی

حقیقت حق شوی در جوهر خویش

نمود جملگی برخیزد از پیش

حقیقت حق شوی از بود اللّه

تو باشی در صفات قل هواللّه

حقیقت حق شوی و جان جانان

زبانها را تو باشی جمله گویان

حقیقت حق شوی ای مرد دیندار

ببینی خویشتن را دید دلدار

حقیقت حق شوی و تن نماند

بجز حق هیچ ما و من نماند

حقیقت حق شود اندر صفاتت

کسی دیگر کجا داند ز ذاتت

حقیقت حق شوی و جان تو باشی

حکیم و عالم دیّان تو باشی

حقیقت حق شوی مانند منصور

همه عالم ترا گردد پر از نور

حقیقت حق شوی در لا الهی

چو حاکم باشد و جمله تو شاهی

حقیقت حق شوی در عالم جان

همه جان خود شوی و نیز جانان

حقیقت حق شوی اندر جهان تو

ببردی گوی اللّهی عیان تو

حقیقت حق شوی بی دیدن خَود

نماند پیش تو چه نیک و چه بد

حقیقت حق شوی بازی مکن تو

ز جانان بشنو اکنون این سخن تو