عطار » هیلاج نامه » بخش ۶۷ - شیخ فریدالدین عطار قدس سره درنموداری خود و اسرار منصور فرماید

حقیقت رنج دل دیده است عطار

پس آنگه جان ودل دیده است عطار

نه عطار است جانانست بنگر

که اندر نص و برهانست بنگر

که داند سرّ تو جز واصل راه

که او باشد حقیقت دید الله

که داند سرّ تو جز مرد واصل

که اورا کل عیان باشد بحاصل

از آن کاسرار گفتی جان نماندست

یقین جز دیدن جانان نماندست

که میداند چه میگوئی در اینجا

که افکندستی اینجا شور وغوغا

سخن اصل است صاحب وصل باید

که اوداند که اینجا کیست شاید

درین حضرت یقین داری چو عطار

از آن پیوسته درکاری چو عطار

کسی این شیوه معنی گفته اینجا

مر این جوهر یقینی سفته اینجا

تو سفتی جوهر بود حقیقت

تو دیدی روی معبود حقیقت

تمامت درگمان تو در یقینی

از آن معبود در عین الیقینی

ترا زیبد که منصوری درین دار

ز بهر سالکان ای پیر هشیار

دل تو گنج راز کبریایست

حقیقت جان تو کلی خدایست

بکلی حق شدی اندر زمانه

ترا پیدا وصال جاودانه

بجز منصور کاینجا گفته این راز

دگر اینجا تو گفتستی همان باز

همان منصور اینجا گاه باتست

چه غم داری کنون چون شاه با تست

چو منصور است با تو گفت با گوی

که بردستی حقیقت اندرو گوی

بکام تست میان حقیقت

بزن گوئی ز چوگان حقیقت

یقین رو باش در کل بیگمانی

همی باران تو دُرهای معانی

درون بحر کل غواص گشتی

میان عام خاص الخاص گشتی

درین بحر معانی جوهر راز

تو آوردی برون این دُر را باز

چو جوهر آوریدستی تو بیرون

مقابل کردهٔ با درّ مکنون

چو جان در تست جانانست گوهر

از آن پیوسته تابانست جوهر

چو مغز جوهر اندر مغز داری

از آنمعنی گهرها نغز داری

کنون شوبرسر اسرار جان باز

بگو دیگر تو از عین عیان باز

عیان بین باش نی جان ونه تن

که منصور است اسرار تو روشن

عیان بین باش نه خود بین در این راه

که خودبین را یقین راند همی شاه

تو حق در حق ببین اینجا حقیقت

که خواهد کرد محو اینجا طبیعت

خدابین جملگی جانان شناسد

وی از خلق جهان کی میهراسد

چو سالک وصل دید و در عیان شد

حقیقت جملهٔ خلق جهان شد

یکی بینند هم از خویش اینجا

حجاب اینجایگه در پیش اینجا

بکل بردار جانان میشود کل

کشد ما نقد مردان رنج با ذل

ولیکن گنج او با رنج باشد

یقین درمان او با گنج باشد

چو درمانست اینجا رنج مردان

بکش رنجی ز بهر گنج مردان

برنج این سرتوانی کرد حاصل

چو درمان یافتی گشتی تو واصل

وصال یار اندر بخت تحقیق

پس آنگه یافتند مر گنج توفیق

ترا درداست از آن دریات پیداست

که جانم رفته و جانات پیداست

اگر جانان نمیبینم دگر من

ازآنم صاحب درد و خبر من

ز دردت از کجا اینجا زنم باز

از آنم در حقیقت صاحب راز

ندارد درد من درمان دریغا

ندارد راه ما پایان دریغا

چنین افتاد این سر عین صورت

بخواهد دید وصل اینجا ضرورت

همه درد دلم صورت بداند

که جز صورت کسی دیگرنداند

همه درد است در صورت حقیقت

که بیشک اوست کل عین طبیعت

طبیعت بود اول آخر کار

حقیقت شد دلا اینجا پدیدار

حقیقت مرد از خود بینشان شد

یقین اینجایگه دیدار جان شد

چو جان شد جسم دم دم باز آمد

دگر در کبر و نقش کار آمد

دمادم جان شود اینجا طبیعت

طلب کردست راهی در حقیقت

ولیکن گرچه بردار حقیقت

در انجامم خبردار طبیعت

خبر دارد که جانانست با او

ولی در پرده پنهانست با او

دمادم عشقبازی میکند یار

ابا او تا شود از وی خبردار

اگریک دم ابی دلدار باشد

کجا از ذات برخوردار باشد

ورا دلدار میگوید دمادم

که باید شد ورا بیرون از این دم

بخواهم کشتنت اینجا بزاری

ابا ما کن در اینجا پایداری

بخواهم کشتنت مانند حلاج

نهم بر فرقت اینجا همچو او تاج

بخواهم کشتنت اینجا حقیقت

که با ما گردی از عین طبیعت

بخواهم کشتنت اینجا یقین دان

تو ما را ازنمودت پیش بین دان

بخواهم کشتنت در خون و درخاک

کز آلایش کنم اینجا ترا پاک

بخواهم کشتنت تا رازیابی

مرا ناگاه کلی بازیابی

چو من برگفت جانان سر نهادم

ازآن اینجا در معنی گشادم

منم امروز اندر دار معنی

خدا را یافته دردار دنیا

نه بینم هیچ جز دیدار جانان

نگویم هیچ جز اسرار جانان

بجز جانان ندیدم اندر اینجا

مرا بگشاده او کلی در اینجا

همه جانان شدم چون او بدیدم

ازو میگویم و از وی شنیدم

تو هم جانان منصوری درین راه

همی گویم که تا گردی تو آگاه

خبرداری ولیکن می ندانی

که اندر بود خود جان جهانی

تو جانانی ولیکن برسر دار

همی خواهم که تاگردی خبردار

توجانانی که این توفیق یابی

که اینجا عالم تحقیق یابی

ترا آنگه نماید روی جانان

که یکی بینی از هر روی جانان

یکی بین باش و در یکی نظر کن

تو یک بینی وجودت را خبر کن

یکی بین باش و زثانی برون شو

همه ذرات عالم رهنمون شو

بجز یکی مبین در پرده اینجا

مشو آخر همی گم کرده اینجا

رهت اینست وهر راه دگر نیست

دریغا کز نمود خود خبر نیست

ترا ای جان من مانند عطار

که تا چیزی نه بینی جز رخ یار

اگر واصل چو من گردی در اینجا

ترا اسرارگردد روشن اینجا

اگرواصل شوی در جسم و جانت

یکی بینی تمامت جان جانت

وصالت اندر اینجا رخ نماید

نه غیری را چنین پاسخ نماید

همه باتست و تو اندر یکی هان

همه با تست اینجا نص وبرهان

تو ای عطار اکنون چندگوئی

تو منصوری و دیگر می چه جوئی

اگر با خود به بینی اوست یاخود

که میگوید ترا اسرار با خود

مرو بیرون تو ازمنصور گو باز

که اوآمد ترا سررشتهٔ راز

کنون از دید منصور است گفتار

که تادیگر چه گوید برسردار