عطار » هیلاج نامه » بخش ۵۰ - جواب دادن شیخ جنید شیخ کبیر را

جنید راهبر گفت ای جهان بین

توئی در عصر ماراز عیان بین

جهان جان و دریای معانی

حقیقت جوهر دریای کانی

تو دادن آنچه ما اینجا نداریم

نهادی همچو تو پیدا نداریم

تو هستی قطب عالم اندر آفاق

حقیقت اوفتادستی تو خود طاق

بدین معنی که دیدستی ز منصور

بیانی گویمت میدار معذور

کنون در ملک عالم کن نظر باز

مشایخ چند هستند ای سرافراز

حقیقت انبیا بسیار بودند

حقیقت مؤمن دیدار بودند

همه واصل بُدند و کار دیده

در اینجا گه جمال یار دیده

همه در وصل خود صورت نگهدار

ز بهر دعوت ایشان نمودار

در اینجا آمدند از کارسازی

خدا بخشید هر یک سرفرازی

چو ایشان سرفراز راه بودند

ز بهر دعوتت آگاه بودند

نگفته هیچکس اینجا اناالحق

حقیقت جمله حق گفتند مطلق

همی دانیم ما ز اسرار اینجا

که نور اوست کل مشهور اینجا

همه دیدار جانانست دانیم

یقین خورشید تابانست دانیم

چو خورشید است او در نور اینجا

که نور اوست کل مشهور اینجا

محمد آفتاب و ما ستاره

یقین دعوتش عالم نظاره

کجا چون او دگر آید حقیقت

که مانندش بود اندر طریقت

که او سرخیل ما و پادشاهست

گدایانیم ما او پادشاه است

چو او شاهیست اندر لامکانی

ورا بُد جمله اسرار و معانی

نگفت این سرّ ودعوت کرد اینجا

از آنکه بود صاحبدرد اینجا

بدعوت یافت اینجا نعمت و ناز

میان انبیا آمد سرافراز

بدعوت شرع کرد اینجای بنیاد

که تا ناید ابر ذرات بیداد

سعادت مرورا بخشیده بد حق

در اینجا او بگفتهٔ بد اناالحق

اگر حق است حق در جمله راز است

حقیقت را همیشه چشمم باز است

ز بهر امر معروفست اینجا

که منکر نهی معروفست اینجا

هر آنکویی ادب آمد درین راه

سزای او دهد اینجایگه شاه

ادب داران ما اینجا بسی بین

به پیوسته همه با صاحب دین

شریعت بهر این بنهاد احمد

که تا پیدا نماید نیک از بد

چو نیکی همچوروز و شب بدآمد

مثل گوئی از این معنی تب آمد

چو میدانم که در شرع جهاندار

حقیقت گفت بد کردیم بردار

ورا زیرا که تا اهل جهان کل

ورا اینجا همی بینند و از دل

دگر کس مینگوید آنچه او گفت

که او بیشک درون خاک و خون خفت

حقیقت این چنین خواهد بدن راز

که این صورت نخواهد ماند کل باز

ازین ارکانها خارج شود او

حقیقت گفت ما خود بشنود او

نخواهد ماند صورت پایدارش

نباشد وصل اینجا در کنارش

طبایع محو خواهد شد وراهم

نخواهد رفت ازو ناگاه این دم

نخواهد بود اینجا با ادب او

ز روی شرع بد گفتست بد او

در این ساعت که بردار است اینجا

کجا از ما خبر دارست اینجا

حقیقت این زمان چون بیزمانست

نزولش نیز دایم جان جانست

ز اول صورت آخر سرآید

حقیقت پنج روز اینجا برآید

خدادان ملک ملکش مالک آمد

حقیقت کل شئی هالک آمد

خدا پاک و مبرّا از کف خاک

چه نسبت داردآخر خاک باپاک

خدا پاک و منزه در حقیقت

کجا گنجد درین عین طبیعت

منزه آمد از گردون عالم

ولیکن صنع بنماید دمادم

نشاید این حقیقت پیشوائی

کجا او را بود دید خدائی

خدا جان دارد و دیگر ستاند

چو آسان دادم آسان ستاند

تمامت پادشاهان بندهٔ اوست

اگر نه اینچنین دانی نه نیکوست

تو شیخ از اعتقاد پاک مگذر

حقیقت زین بیان امروز برخور

چنان کاول مگو این راز هرگز

بقول مصطفی دین العجایز

نگه میدار گفتش در دل وجان

که عالم صورتت دادست جانان

اگر جانان حقیقت اوست تحقیق

که او دارد یقین در شرع توفیق

کسی کوپای بر بالا نهاده است

ز بالا ناگهی در سر فتاده است

محمد دان و جز ذات محمد

مخوان جز ذات و آیات محمد

محمد حق شناس اینجای منصور

مشو ای شیخ عالم زین سخن دور

محمد دان یقین ذات خداوند

که او آمد حقیقت ذات و پیوند

ز بهر دعوت کل امم بود

به معنی و بصورت محترم بود

نگفت این راز چون منصور سرباز

از آن دانم ورا من صاحب راز

حقیقت هر که آگاهست بروی

بنور شرع چون ماه است از وی

چو او بیشک نماید راه جمله

حقیقت او بود مر شاه جمله

خدا او را چنین عزّ جهان داد

ورا تمکین بر هر دو جهان داد

ابا حق گفت جمله لیک معراج

نهاده بر سر خود آن شب آن تاج

چو او را برگزید و آشنا کرد

میان انبیایش پیشوا کرد

بجز او پیشوادیگر نگیرم

یقین اینست ای شیخ کبیرم

محمد دانم و الله خدا من

محمد را شناسم پیشوا من

مرا او پیشوا و کس نخوانم

بجز او هیچکس دیگر نخواهم

ره حق یافتستم من ازو باز

حقیقت اوبود مر شاه را باز

خبردارم که ما را حق چه داده است

درون جان ما هرچه نهاد است

حقیقت گفت و گنجش یافتستم

بسوی گنج خود بشتافتستم

مرا گنج معانی آشکار است

مرا گفتار او ناپایدار است

حقیقت ذات ذاتم در صفاتم

حقیقت شد یقین چون نور ذاتم

اگر از ذات من ذاتم در اینجا

سراسر عین ذراتم در اینجا

چو او واصل شدست و کارسازم

از آن از گفتن او بینیازم

ره شرع محمد بسپریدم

بحمدالله که همچون بایزیدم

که چون او دید گفتار اناالحق

زند مانند او هر دم اناالحق

بگفت او چنان مغرور افتاد

چراغ وصل او شد کشته در باد

چنان دور است این ساعت زجانان

که ابر آید بر خورشید تابان

ضیا زو رفت ودرتاریکی افتاد

که از اعیان شرع او دور افتاد

ازین گفتارها اوغمزه آمد

ز خورشیدی بسوی ذره آمد

کنون شیخ کبیر و قطب اسرار

رهم شرعست میدان تو ز گفتار

هر آنکو مرد راه و آشنایست

همیشه راز دار مصطفایست

حقیقت سالهابر درگه او

نشستم تاشدستم آگه او

چو من آگاه گشتم از شریعت

حقیقت بود کل عین طریقت

حقیقت در شریعت دان یقین تو

شریعت دان یقین عین الیقین تو

بشرع احمد آور فخر زنهار

که اندر شرع کل یابی تو دلدار

هر آنکو پای در بیرون نهادست

قدم در خاک و او در خون نهاده است

ادب داری چو مردان بایدت کرد

شراب وصل آن دم بایدت خورد

ادب پیش آور اینجا همچو مردان

که دارد دوست اینجاگاه جانان

ادب داران راه او در اینجا

همیشه بودهاند نیکو در اینجا

اگرچه راز جانان بودشان بیش

نگفتند و برفتند با دل ریش

ادب اینجایگه میدار جانا

وگرنه جای بین بردار جانان

بحکم شرع آمد بی ادب او

بدارش کردم از بهر سبب او

سبب اینست بشنو شیخ تحقیق

که تا پیدا بود صدیق و زندیق

اگرچه جمله در تحقیق اویست

بدی بددان و نیکی خود نکویست

ازآن اصلی و فرعی کرده است دوست

که این مغز است بهتر بیشک از پوست

حقیقت اصل شرع احمد آمد

که در اسرار او نیک و بد آمد

وگر کافر بود همچو مسلمان

لکم دین گفت حق در سرّ قرآن

کسانی کاندرین معنی ندانند

ز خود تفسیرها بیهوده خوانند

که این جمله یکی گفتست بیچون

منت گویم بیانی نی دگرگون

همه از کارگاه کردگاریم

همه از سرّ صنعش آشکاریم

همه از او شده پیدا در اینجا

همه از اوست گویا اندر اینجا

کمال قدرت او بیشمار است

همیشه جمله را پروردگاراست

همه از ذات اوست اینجای پیدا

چه پیدا و نهان چه زشت و زیبا

همه از اوست اندر شرع نی او

چنین دان تا بود اسرار نیکو

حقیقت دان تو حق نه آن دیگر

وگر باطل ز قرآن خوان و بنگر

یکی را گفت کافر دیگری دوست

مسلمان خواند و گفت این راه نیکوست

حقیقت فرقها اینجاست بسیار

بود عاقل از این معنی خبردار

از آن یک شمه گفتم شیخ عالم

نیارم زد بنزدیک تو این دم

که میدانم که تو اسرار شاهی

مراسم شاهی و هم جان پناهی

که منصور است مرد رازدیده

نمودی از حقیقت باز دیده

نمودند سروران اینجا نمودند

بیکره بود جانش در ربودند

که دارد ذات کل ورنه نگفتی

دُرِ اسرار اینجاگه نسفتی

اگر بودی حقیقت ذات اینجا

نگفتی نیز با هر ذات اینجا

چو چیزی مرد را اینجا نمودند

بیک ره بود جانش در ربودند

سخن از عشق میگوید نه از عقل

کجا گنجد بنزد عشق از نقل

سخن بیعقل میگوید ز اسرار

شنفتم گفتن او بر سر دار

حقیقت گفت اندر سوی زندان

سخنها او بسی از سرجانان

ولیکن چون نه او درخانه باشد

بنزدم بیشکی دیوانه باشد

سراسر گفت او درعشق پیداست

ولیکن این سخن نی گفتهٔ ماست

نگوئیم این سخن ما نزد هر کس

ترا میگویم این اسرارها بس

عوام الناس یک سر همچو دیوند

ابا بانگ و خروش و باغریوند

وصول ما کجا هرگز بدانند

وگر می ره برند عاجز بمانند

ره وصلست نی راه مجازیست

نیفتادست این راه مجازیست

ره عشقست و دروی رازهاهست

در آن اندیشهٔ او رازها هست

ببازی راست ناید راز گفتن

بر هر کس اناالحق باز گفتن

اگر این مرد راه این کرده باشد

نه همچون دیگران در پرده باشد

حقیقت در رسیده سوی منزل

بود مقصود خود پیوسته حاصل

وصالش جزو و کلی هست داده

بود اینجا نباشد دوست و ساده

نه از دیوانگی میگوید این راز

که منصور از برابر داد آواز

که ای شیخ کبیر وعالم کل

ترا دانم حقیقت آدم کل

کجائی ای جُنید آخر دمی پیش

درآی و بهتر از آنم بیندیش

سخنها را مگو اینجا و پیش آی

چو نوشی این زمان بی عین پیش آی

سخن از شرع گفتی این زمانت

ایا شیخ جهان راز نهانت

همین بد جملگی من میستودم

که در عین ازل ذات تو بودم

بخاصه این زمان چون راز دارم

ترا زین گفت اکنون باز دارم

تو ای شیخ جهان و پیر آفاق

ز بهر دیدنت بودیم مشتاق

کنونت باز دیدم اندر اینجا

نظر کن بایزیدم اندر اینجا

رسیده در وصال ما بمعنی

بسیرت یافته دیدارمولی

حقیقت رازدار ماست اینجا

حقیقت آمد اینجا رهبر اینجا

ولیکن این جنید از ماست بر دور

ورا میدار قطب ذات معذور

که میداند ولیکن می نداند

کتاب هجر بر او چون بخواند

کتاب هجر میخواند ترا باز

خبردارد هم از انجام و آغاز

ولیکن پخته و بس نارسیده است

اگرچه شیخ و پیر بایزید است

تو گفتی راز بهر او در اینجا

شنفتم قصهٔ آن لیل و دریا

چه باشد آن عجایبهای دیگر

نمودستم بسی در بحر و در بر

تو گفتی راز بهر او در اینجا

بیا ای دلبر و ای یار زیبا

دوسال و نیم با هم یار بودیم

ز دید خویش در اسرار بودیم

نمود من تو چندین دیدهٔ باز

دگر چندی چنین بشنیدهٔ باز

بچشم خود در آن شب راز دیدی

دگر امروز ما را باز دیدی

هر آنچ آن رفت آن دیگر مجو تو

هر آنچه گم کنی دیگر مجو تو

سخن از نقد گوی و وصل جانان

هر آنجائی که گوئی وصل جانان

تو شیخا مر جنیدا رهبر کوی

که داری اندر انیجا چشم در کوی

تو گوئی عشق سرگردان بدیدی

ولیکن شاه در میدان ندیدی

ندیدی شاه در میدان ستاده

از آنی چشم در کویش نهاده

تو روی شاه بنگر تا بدانی

وگرنه قصهٔ هرزه چه رانی

توچندین رازها دیدی ز من باز

بماندستی کنون مانند زن باز

حقیقت شیخ دین و بینظیری

تو آن قطبی از آن شیخ کبیری

که میدانی از رازی که ما راست

در اینجاگه نمودستم من آنراست

تودانی این سخن از بحر گویان

سخنها با جنید و شاه میدان

ز تو پرسید و اوّل باز گفتی

ابا او از حقیقت راست گفتی

جوابت داد او از شرع و از فرع

مرا دیوانه میخوانید و در صرع

کسی کو من نه بیند اندر اسرار

ز ذات من نباشد او خبردار

تمامت انبیا و اولیائیم

ستادستند و درعین بقائیم

رسیدستم بعین منزل خویش

حجابی رفته اینجا گاه از پیش

حقیقت پردهام شد پاره پاره

تمامت اهل دل در من نظاره

ز هر جانب دو صد اینجا جنید است

ستاده مرغ دام ما و قید است

نمیگویند اینجا گه سخندان

که هستند صاحب تفسیر و برهان

سخندانان ما اینجا ستاده

دل وجان سوی مااینجا نهاده

چرا اینجا جنید اندر حقیقت

سخن میراند از عین طبیعت

نگویند کودکان زینگونه اسرار

که گفت ار نیز با تو نکته هشیار

چو من اینجا نمودار خدایم

حقیقت انبیا و اولیایم

درون جان من پیداست ایشان

نباشم یک دلی باشم پریشان

بحق گوئیم و با حق جمله گوئیم

حقیقت حق بود چون جمله اوئیم

خدا با من سخن میگوید اینجا

رضای ذات خود میجوید اینجا

حقیقت مینماید بود بودش

اگرچه جملگی کرده سجودش

حقیقت خود شناسایست خود را

برش یکسانست اینجا نیک و بد را

چو عشق خویشتن آورد با خویش

حقیقت نوش خواهد کرد مرنیش

حقیقت حق ز خود آمد خبردار

ز عشق خویش این لحظه است بردار

منزه از وجود و از طبایع

که پیدا است او ز هر صنع و صنایع

خدا بود و بود پیوسته هر جا

کنون در ذات با امروز پیدا

نه دیوانه بود او مر مرا او

کند اینجا بگفتاری جفا او

چو او در جان ماهمخانه باشد

کجامنصور کل دیوانه باشد

بود دیوانه او کاینجا نداند

نمود عشق ما دیوانه خواند

جنید اینجا محمّد داند و بس

بجز او مینداند نیز هر کس

تمامت کودکان دانند احمد

حقیقت رهنمای نیک یا بد

همه ذرات عالم ناسپاساند

محمد را زجان و دل شناسند

ولی کنه محمد آن بدانند

که با او گویندو با او بخوانند

محمد در درون ماست اینجا

حقیقت رهنمون ماست اینجا

محمّد در عیان ماست بینش

ازو پیدا خدای آفرینش

محمد میزند در ما اناالحق

همی گوید دمادم سر مطلق

محمد رهنمود اینجای حلاج

نهادم عاقبت بر سر از این تاج

چو من واصل ز ذات مصطفایم

یقین با انبیا و اولیایم

مرا هم رهبر و هم رهنمایست

حقیقت در درونم او خدایست

مرا او کرد واصل نزد عشاق

فکندم در نهاد جملگی طاق

ز وصل احمدم بردارمانده

ز عشق او چنین در کار مانده

وصال مصطفی در جان منصور

چو خورشید است کل نور علی نور

وصال مصطفی بخشید جانم

کنون بنمود کل عین عیانم

چو از او واصلم اینجا حقیقت

سپردم بیشکی راه شریعت

ره شرعش بجان اینجا سپردم

از آن گوی اناالحق بین که بردم

از آن گوی اناالحق بردهام من

که نی چون دیگری پی بردهام من

ره او کردم و منزل ندیدم

اگرچه هست منزل ناپدیدم

چو او دیدم چه خواهم کرد منزل

چو جان دیدم چه خواهم کرد بادل

چو او دیدم چه کارم با جنید است

مرا سیمرغ قدرت جمله صید است

ز حق اندرز حق گویم همیشه

ز حق دانم همه اسرار و پیشه

ز حق گویم که چون احمد حق آمد

ز سرّ من رآنی مطلق آمد

ورا این راز اینجا درعیانست

از این معنی به کل صاحب قرانست

از آن اینجا بگفت او همچو من راز

که دعوت خواست کرد آن سرافراز

چو دعوت مرورا بد در شریعت

از آن مخفی نمود اینجا حقیقت

ز بهر دعوت خود او نهان کرد

حقیقت راه شرع اینجا بیان کرد

بیان شرع کرد و راه بنمود

حقیقت مر علی را شاه بنمود

سخن بسیار از شیخ کبیر است

محمد در میانه بی نظیر است

هر آنکو راه او کرده است اینجا

حقیقت در پس پرده است اینجا

اگر اینجا جنید پاک دینم

بیابد یک زمان عین الیقینم

نمایم مصطفی او را درین دم

تمامت انبیا بادید آدم

اگر آید دمی او بر سر دار

کنم او را در این اعیان نمودار

ولیکن او بخود می باز ماندست

چو گنجشکی بدست بازمانده است

ندانست این دگر دم بر سردار

بدین شکرانه گردانم خبردار

دگر از سر ذاتم در حقیقت

که حق بیند ز ذرّاتم حقیقت

مرا او در درون جانانست پیدا

نمیداند ورا با تست پیدا

که هر انصاف ما اینجا دهد او

بجان خویشتن منت نهد او

که گفتارش ز نادانی بد از دوست

سخن بیمغز اینجا گفت از پوست