عطار » بیان الارشاد (مفتاح الاراده) » بخش ۲۳ - در تحقیق و بیان ارواح خاص الخاص

در آن شب خواجهٔ ما شد بمعراج

نهاد او بر سرش از بندگی تاج

درون پرده دید ارواح جمعی

شده ازنور تابان همچو شمعی

جمال معنیش منظور ایشان

شده از نیستی در خاک راهش

همه گشته ز جمعیت چو یک جان

بفقر و مسکنت درگشته اخوان

همه از روی معنی گشته یک رنگ

همه فارغ شده از نام و از ننگ

همه حیران وقت لی مع الله

درون پردهٔ اسرارشان راه

همه در عشق صاحب درد گشته

محبت را بجان در خورد گشته

همه محبوب درگاه الهی

همه مقصود صنع پادشاهی

همه اندر کشیده میل ما زاغ

محبت برکشیده جمله را داغ

همه در نیستی فقر مسکین

شده آزاد از تلوین و تمکین

بداده جمله را پوشیده ز آغاز

بخلوتخانه اسرار خود باز

شده فانی ز خود باقی بمحبوب

همه هم طالب و هم گشته مطلوب

ز غیرت یافته هر یک نصیبی

بقرب اندر شده هر یک قریبی

ز دل تابع شده او را هم ازجان

نه معجز خواسته هرگز نه برهان

ندا آمد ز درگاه الهی

که ای مقصود صنع پادشاهی

همین جمعند خاص صحبت تو

عطاها یافته از حرمت تو

همه از نور خود موجود گشته

از آن نورند خود مسعود گشته

بصورت جمله مسکینندو درویش

بمعنی جمله بی پیوند و بی خویش

خوش آمد خواجه را زان جمع پرنور

شده اندر محبت مست و مخمور

بفقر و مسکنت چون دیدشان جمع

همه گشته بمعنی چون یکی شمع

چو دید آن عهد و آن میثاق ایشان

بصورت نیز شد مشتاق ایشان

در آن مجمع نمود از ذوق شوقی

که شد در جان هر یک همچو طوقی

بکرد از لطف خود سردار اکرم

با خوانیت ایشان رامکرم

تشرف یافتند ایشان بدین نام

از آن نسبت برآمد جمله را کام

شراب فقر بی ایشان نخورد او

بایشان و همه کس بخش کرد او

بمسکینی چو ایشان را لقب دید

همه افعالشان عین ادب دید

بحاجت صحبت ایشان زحق خواست

که تا گردد تمامت کارشان راست

بصورت چونکه باز آمد ز معراج

بجودش هر دو عالم گشته محتاج

ز ذوق صحبت ارواح ایشان

نمیشد نزد نزدیکان و خویشان

ندا آمد که ای شهباز حضرت

بگوش سرشنیده راز حضرت

وجود تو ز بهر خاص و عام است

ز جودت کار جمله با نظام است

بصورت اهل صورت را نگهدار

که ما تا خود ترا آریم در کار

بمعنی یار غار اهل دل باش

بهمت پاسدار اهل دل باش

چو خواهی صحبت ارواح ایشان

که گردی مستفیض ز اشباح ایشان

همان صحبت حوالت با نماز است

در آن حالت که ما را با تو راز است

چو معراج نماز آغاز کردی

در آن ساعت هزاران ناز کردی

ز جان چون راز حضرت می‌شنیدی

همه ارواح ایشان جمع دیدی

شدی چشم دلش روشن بدان جمع

که بودندی ز نورش گشته چون شمع

بدی معلومش از نور نبوت

که هستند جملگی اهل فتوت

ز جاهش جمله صاحب جاه گشته

تمامت خاص آن درگاه گشته

پناه امت بیچاره باشند

تمامت را بجان غمخواره باشند

شود از جاه ایشان فتنه‌ها دفع

بیابد امتان از جودشان جمع

چو معراج نماز او ضرورت

بدی عالیتر از معراج صورت

ز حد و حصر بیرون بد معارج

ندانی تو که تا چون بد معارج

تو جز معراج ظاهر را ندانی

بباطن چون رسی بیچاره مانی

شبانروزی بدش هفتاد معراج

بهر معراج قومی گشته محتاج

بهر معراج قومی را زحق خواست

تمامت کار امت زو شده راست

تو قدر امت احمد ندانی

که پوشیدند از تو این معانی

چه دانی قدر این امت که چونست

که آن از حد وهم تو برون است

بجهد خویش میکن روز و شب شکر

ترا برهاند ای جان از تعب شکر

تو آن شکرانه کردن کی توانی

مگر در عجز خود را باز دانی

بدین شکرانه جان را در میان نه

بدین نعمت بود جان در میان نه

که تو زین امتی پاک و گزیده

همی از بهر رحمت آفریده