عطار » سی فصل » بخش ۲۱

عوام الناس را احوال بسیار

عوام الناس را اقوال بسیار

عوام الناس اکثر جاهلانند

حقیقت دین یزدانی ندانند

عوام الناس بس در دین زبونند

بدریای جهالت سرنگونند

عوام الناس جز دعوا ندانند

اگر دعوا کنند معنی ندانند

عوام الناس راه دین کجا دید

سراسر دین ایشان هست تقلید

همه تقلید باشد دین ایشان

نمی‌دانند حقیقت اصل ایمان

عوام الناس خود اغیار باشند

بمعنی دور از اسرار باشند

تو میدان عام را حیوان ناطق

که هستند جملهٔ ایشان منافق

براه دین سراسر ره زنانند

نخوانی مردشان کایشان زنانند

همه دیوند در صورت چوآدم

بصد باره ز اسب و گاو و خر کم

نمی‌دانند دین مصطفی را

نه خود را می‌شناسند نه خدا را

عوام الناس را احوال مشکل

عوام الناس را پایست درگل

عوام الناس این معنی ندانند

عوام الناس در دعوی بمانند

عوام الناس خود خود را زبون کرد

پدویات جهالت سرنگون کرد

کلیم الله را هادی ندانند

همه گوساله را الله خوانند

بیازارند عیسی را بخواری

همه خر را خرند از خوک داری

همی کوشند در آزار درویش

همی هستند در آرایش خویش

از ایشان خویشتن را دور میدار

از ایشان سر خود مستور میدار

براه دین عوام الناس عامند

ندانی پخته ایشان را که خامند

هر آنکس گفت چون منصور اسرار

به ساعت میزنندش بر سر دار

همی کن از عوام الناس پرهیز

ز اهل عام همچون تیر بگریز

ندانی تو عوام الناس مردم

حقیقت راه دین را کرده‌اند گم

نکردند پیروی دین نبی را

نمی‌دانند بقول او وصی را

همه کورند و کر اندر حقیقت

نمی‌دانند اسرار طریقت

بقرآن هم خدا بکم وصم گفت

ز بهر عام این درالمثل سفت

نه بینم کورشان از چشم ظاهر

پس آن کوری بود از دیدهٔ سر

بگوش ظاهرش هم گر نه بینم

حقیقت معنی دیگر ببینم

پس آن کوری بود کوری دلها

تو چشم دل درین اسرار بگشا

بچشم دل حقیقت کور باشند

از آن کز راه معنی دور باشند

به ظاهر جان اگر بینی دریشان

ولیکن در حقیقت مرده شان دان

به ظاهر زنده اما جان ندارند

اگر دانند جان جانان ندانند

حقیقت جان جانان مظهر نور

که او باشد ز چشم عام مستور

هر آنکس کو بنورش راه بیند

حقیقت مظهر الله بیند

بنور او بیابی زندگانی

بمانی در بقای جاودانی

ز سر اولیا پرسی تو احوال

بگویم با تو از احوالشان حال