عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۹۶

شمع آمد و گفت: گه دلم مُرده شود

گه در سوزم عمر به سر بُرده شود

چون در دهن آب گرمم آید بیدوست

بر روی ز باد سردم افسُرده شود