عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۸۱

شمع آمد و گفت: زخم خوردم بر سر

ایام بسی نهاد دردم بر سر

روزم دم سرد گشته شب سوخته درد

ای بس که گذشت گرم و سردم بر سر