عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۶۲

شمع آمد و گفت: جان من پُردرد است

زین اشک که آتشم به روی آورده است

دی شهد همی خوردم و امروز آتش

تا درد همو خورد که صافی خورده است