مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۲

چو عشق را هوس بوسه و کنار بود

که را قرار بود جان که را قرار بود

شکارگاه بخندد چو شه شکار رود

ولی چه گویی آن دم که شه شکار بود

هزار ساغر می‌نشکند خمار مرا

دلم چو مست چنان چشم پرخمار بود

گهی که خاک شوم خاک ذره ذره شود

نه ذره ذره من عاشق نگار بود

ز هر غبار که آوازهای و هو شنوی

بدانک ذره من اندر آن غبار بود

دلم ز آه شود ساکن و ازو خجلم

اگر چه آه ز ماه تو شرمسار بود

به از صبوری اندر زمانه چیزی نیست

ولی نه از تو که صبر از تو سخت عار بود

ایا به خویش فرورفته در غم کاری

تو تا برون نروی از میان چه کار بود

چو عنکبوت زدود لعاب اندیشه

دگر مباف که پوسیده پود و تار بود

برو تو بازده اندیشه را بدو که بداد

به شه نگر نه به اندیشه کان نثار بود

چو تو نگویی گفت تو گفت او باشد

چو تو نبافی بافنده کردگار بود