مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۳

مرگ ما هست عروسی ابد

سِر آن چیست هو الله احد

شمس تفریق شد از روزنه‌ها

بسته شد روزنه‌ها رفت عدد

آن عددها که در انگور بود

نیست در شیره کز انگور چکد

هر کی زنده‌ست به نورالله

مرگ این روح مر او راست مدد

بد مگو نیک مگو ایشان را

که گذشتند ز نیکو و ز بد

دیده در حق نه و نادیده مگو

تا که در دیده دگر دیده نهد

دیده دیده بود آن دیده

هیچ غیبی و سِری زو نجهد

نظرش چونک به نورالله است

بر چنان نور چه پوشیده شود

نورها گرچه همه نور حقند

تو مخوان آن همه را نور صمد

نور باقیست که آن نور خدا است

نور فانی صفت جسم و جسد

نور ناریست در این دیده خلق

مگر آن را که حقش سرمه کشد

نار او نور شد از بهر خلیل

چشم خر شد به صفت چشم خرد

ای خدایی که عطایت دیدست

مرغ دیده به هوای تو پرد

قطب این که فلک افلاکست

در پی جستن تو بست رصد

یا ز دیدار تو دید آر او را

یا بدین عیب مکن او را رد

دیده تر دار تو جان را هر دم

نگهش دار ز دام قد و خد

دیده در خواب ز تو بیداری

این چنین خواب کمالست و رشد

لیک در خواب نیابد تعبیر

تو ز خوابش به جهان رغم حسد

ور نه می‌کوشد و بر می‌جوشد

ز آتش عشق احد تا به لحد