عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۴۲

حالم ز من سوخته خرمن بمپرس

تو میدانی ز دوست و دشمن بمپرس

آن غصّه که از تو خوردم آن نتوان گفت

وان قصّه که با تودارم از من بمپرس