الا ای منطق طیر معانی
زبان جملهٔ مرغان تو دانی
چو چندین میزنی بانگ و لاغیر
به نطق آور سخن از منطقالطیر
بگو تا بلبل مست طبیعت
کند بار دگر ساز صنیعت
چو زنجیر سخن درهم فتادهست
ز یک یک حلقه در درهم گشادهست
سخن را چون نهایت نیست هرگز
دمادم میرسد جان را مُجاهز
طبیعت لاجرم در هر زمانی
بهنو نو میسراید داستانی
چوبس خوشگوی باشد بلبل مست
ناستد بر سر یک شاخ پیوست
ز عشق روی گل چون بیقراران
بسی گردد به گرد شاخساران
چو باشد سود مرد از مایه برتر
به هر دم میشود یک پایه برتر
معانی همچو بلبل بیقرار است
سخن چون بوستانی پُرنگار است
کنون خواهم که از بهر معانی
چو باران بر جهان گوهر فشانی
چنین گفت آن سخنساز سخنگوی
که بردار از صنیعت در سخن گوی
که چون خسرو بخوانْد این نامه تنها
دلش خون شد ز درد این سخنها
چه گویم آنچه او با خویشتن کرد
که عالم گور و پیراهن کفن کرد
ز دل پر شد ز خون تا سر کنارش
برفت از سر خرد وز دل قرارش
چنان بیصبر و بیآرام گشت او
که گفتی آتشین اندام گشت او
زبان بگشاد کاخر این چه حال است
کسی سرگشتهتر از من محال است!
به عالم در چو روزی گشت رازم
ز حد بگذشت سوز من چه سازم
فلک بر جان من تیر قضا زد
مرا بر سینه بیرنگ بلا زد
ز بیخوابی سرشکم میشمارم
بران بیرنگ صورت مینگارم
ازان سازم ز خون دیده صورت
که دل را همدمی باید ضرورت
کجایی، آخر ای گل سوز من بین
شبم خوش میکند جان روز من بین
اگر صد سال در هجران بمانم
به بوی وصلت ای جانان بمانم
مرا تا جان بود در تن بمانده
مبادا هجر تو بیمن بمانده
مرا در هجر امید وصال است
ولی در وصل امّیدم محال است
چه گویم آنچه او بی همنفس کرد
نه با کس گفت و نه فرمان کس کرد
ز پیش خود سپه واپس فرستاد
به کار گلرخ بیکس در استاد
نماندش صبر چندانی به غم در
که کس چشمی تواند زد بههم در
بدانسان شاه گل را گشت خواهان
که با سی تن روان شد تا سپاهان
چو یک هفته برفتند آن سواران
غلط کردند راه از برف و باران
ندانستند و گم کردند ره را
پریشانی پدید آمد سپه را
چو ره رفتند در بیراهه ماهی
پدید آمد یکی نخجیرگاهی
هویدا شد یکی نخجیر فرّخ
کزو بفروخت خسروزاده را رخ
چو خسرو دید اسب از پی روان کرد
زمین را پر هلال آسمان کرد
اگرچه اسب او میرفت چون تیر
ز تک یک دم نمیاستاد نخجیر
چو بسیاری براند القصّه ناگاه
شبانگاهی، شکاری گم شد از شاه
جهان گشت از سپاه زنگ تیره
شه روم از جهان درمانده خیره
بسی پیش و پس آن راه دریافت
نه از راه و نه از همره خبر یافت
فروماند و فرود آمد به جایی
فرو مانده نه آبی نه گیایی
ز بی آبی زبانش در دهان خشک
شده در زیر گرد ره نهان مشک
ز پشت رخش چون رستم فرو جست
لگام رخش را محکم فرو بست
به خواب آورد سر، بالین ز زین کرد
چو روز واپسین، بستر زمین کرد
شبی تیره زمان کشته ستاره
بمانده صبحدم در سنگ خاره
برو چندان در آنشب خواب ره یافت
که خورشیدش دران روی چو مه تافت
چو شه بیدار شد از خواب نوشین
دلش پر شور شد از خواب دوشین
بسی از هر سویی صحرا نگه کرد
در آن صحرا نمیدید از سپه گرد
دل غم دیدهٔ او ترک جان گفت
کجا آسان بهترک جان توان گفت
به خرسندی گرفت او راه در پیش
وزان اندیشه میپیچد بر خویش
بیابان قطع شد تا کارش افتاد
وز انجا راه بر کهسارش افتاد
نه مرکب را گیاهی و نه آبی
نه خسرو را طعامی نه شرابی
به صد سستی فرو آمد ز شبدیز
خروشان گشته چون مرغان شبخیز
ز کار خویشتن حیران بمانده
ز یک یک مژه صد طوفان برانده
ز درد عشق و بی آبی و سستی
برفت از وی نشان تندرستی
گهی از تشنگی از پای بنشست
گهی شبدیز را میبرد بر دست
چو پیدا شد ز شعر شب مه نو
بیارامید در کنجی شه نو
عروسان فلک در پردهٔ ناز
شدند انگشتزن و انگشتریباز
نخفت آن شب همه شب شاه تا روز
گهی با تاب بود و گاه با سوز
چو این طاوس زرّین جلوهگر شد
ز پرّ و بال او عالم چو زر شد
برافشاند از رخ سیمین زر ساو
جهان چون پشت ماهی کرد از کاو
روانه گشت وقت صبح خسرو
فرَس افتان و خیزانش ز پس رو
بسی خوی زو گشاد و ناتوان شد
دل شه بستهٔ آن بیزبان شد
ز رفتن موزهٔ شه گشت پاره
به موزه کی توان برّید خاره
گهی رفت و گهی استاد بر جای
که بودش آبله بسیار بر پای
ز گرما روی خسرو پر عرق شد
چه میگویم که ماهش پر شفق شد
عرق بر روی چون مهپارهٔ شاه
چو پروین بود بر رخسارهٔ ماه
ز بی آبی چنان خسرو فروماند
که صد دریای آب از رخ فروراند
زبان بگشاد کای بینای بینش
سر مویی ز فیضت آفرینش
فرو ماندم ز بیآبی درین راه
که من صد ساله غم دیدم درین ماه
مرا یکبارگی گرما فرو بست
ز سردی جهان شستم ز جان دست
خدایا گر نگیری دستم امروز
که فردا بیندم گر هستم امروز؟
چه باشد گر درین گرمی و سختی؟
برافروزی چراغ نیکبختی؟
مرا این بندِ مشکل برگشایی؟
درین بیراهیام راهی نمایی؟
فلک دور شبانروزی ز تو یافت
خلایق روز و شب روزی ز تو یافت
مرا روزی رسان کز ناتوانی
چنانم من که میدانم تو دانی
چو آن شه باز عاجز شد ز اندوه
بدید از دور جوقی کبک بر کوه
به صد لغزیدن از کوه کمردار
روان گشته سوی دشت شمردار
چو جوق کبک دید از دور خسرو
اگرچه بود خسته گشت رهرو
بدانست او که زیر پرده کاریست
بهپیش جوق کبکان چشمهساریست
روان شه کوثری میدید پر آب
ز رشک او دل خورشید در تاب
چنان چشمه اگر خورشید بودی
کجا زردی او جاوید بودی
چنان صافی که خورشید منوّر
نمودی با صفای او مکدّر
به گِردَش سبزهٔ خودروی رسته
ز سرسبزی به کوثر روی شسته
کنار آب و آب خوشگوارش
بهشتی بود و کوثر در کنارش
ازان کوثر بهدست خویش رضوان
فگنده آتشی در آب حیوان
چو شاه آن چشمهٔ آب روان دید
چو آب خضر شیرینتر ز جان دید
چو مستسقی منی صد آب خورد او
ازان پس رخش را سیراب کرد او
زمانی بر سر آن آب بنشست
ز جان آتشینش تاب بنشست
خط مشگین و روی همچو ماه او
فرو شست از غبار و گرد راه او
از آن معنی غباری بود شه را
که از خطّش غباری بود مه را
چو شد سیراب آمد کبک یادش
ولی تا کبک گفتی برد بادش
نگاهی کرد از هر سوی بسیار
ندید از کبک در کهسار دیار
ز بیقوتی و از بیقوّتی شاه
بهخواب آورد سر را بر سر راه
نماز شام از خفتن درآمد
ز بیداری بهآشفتن درآمد
در آن تاریک شب در کوهساران
قضا را گشت پیدا باد و باران
فلک چون پردهٔ باران فرو هشت
کنار خسرو رومی بیاغشت
نه جایی بود شه را نه پناهی
نه رویی دید خود را و نه راهی
فلک از میغ گوهربار گشته
هوا زنگی مردمخوار گشته
شبی بود از سیاهی همچو چاهی
که در وی دوده اندازد سیاهی
شبی بگذشت بر شاه از درازی
که روز رستخیزش بود بازی
چو باران جامهٔ ماتم فرو شست
سپیده سرمه از عالم فرو شست
چو روشن گشت روز آن شاه شبخیز
ندید از تیرهبختی گرد شبدیز
چو ضایع گشت اسب شاهزاده
قدم میزد رخی پر خون پیاده
دلش در درد اندوه اوفتاده
میان ششدر کوه افتاده
شه تشنه بهمرگ از ناتوانی
دلی سیر آمده از زندگانی
دگر قوّت نماندش هیچ برجای
درآمد سروِ سیماندامش از پای
کمان بفگند و بالین تیرکش کرد
دل ناخوش به مرگ خویش خوش کرد
یکی زنگی مردمخوار بودی
که دایم ترکتازش کار بودی
قضا را آن سگ بدرگ نهفته
رسید آنجا که خسرو بود خفته
یکی بالا چو بالای چناری
یکی بینی چو برجی بر حصاری
دو چشمش گوییا دو طاس خون بود
به یک دستش ز آهن یک ستون بود
شه از زنگی چو دید آن تیرهرنگی
جهان بر چشم او شد روی زنگی
بهدل گفتا ز بختم یارییی بود
که بارم را چنین سربارییی بود
گر از سستی تنم زینسان نبودی
ز تیغم این گدا را جان نبودی
جهانا در تو بویی از وفا نیست
که یک زخمت ز استادی خطا نیست
ز تو هرگز وفاداری نیاید
عزیزان را به جز خواری نیاید
درآمد زنگی و بگرفت دستش
چو سیمی دید همچون سنگ بستش
چو دستش بست در راهش روان کرد
کجا با ناتوانی این توان کرد!
روان شد از پی زنگی به تعجیل
رهی پر ریگ همچون سرمه یک میل
یکی دز گشت پیدا همچو کوهی
نشسته زنگیان بر در گروهی
نشیب خندقش تا پشت ماهی
فرازش را مه اندر سایهگاهی
ز دوری کان سرِ دز در هوا بود
تو گفتی دلو این هفت آسیا بود
یکی زنگی درآمد پیش خسرو
گرفتش دست خسرو گشت پس رو
سبک بردش بهدز بگشاد دستش
ولی بند گران بر پای بستش
بیاوردند پیش او جوانی
بخوردند آن جوان را در زمانی
چو خسرو دید زآن سان زندگانی
طمع ببرید از جان و جوانی
به زاری روی سوی آسمان کرد
وزان پس بر زمین گوهر فشان کرد
که یارب نیست این پوشیده بر تو
توکّل کرد این شوریده بر تو
پری شد در دلم زین آدمیخوار
به فضل خویش زین دیوم نگهدار
گرم نزدیک آمد جان سپردن
به دست دیو، جان نتوان سپردن
روا دارم که جانم خاک باشد
نه جایم معدهٔ ناپاک باشد
خرد بخشا، مرا زین بند بگشای
چو بخشایندهای، بر من ببخشای
اگر درویشی وگر شهریاری
چو یارت اوست پس زو خواه یاری
که گر یک دم به یاری تو آید
غمت با غمگساری تو آید
مگر زنگی ناخوش دختری داشت
چو دیگ خوردنی ناخوش سری داشت
شکم از فربهی مانند کوهان
به نرمی هفت اندامش چو سوهان
چو دختر آفتابی دید در بند
لب خسرو شرابی دید از قند
رخی میدید مه را رخ نهاده
شکر را آب در پاسخ نهاده
کمان دلبری از رخ نموده
دو خوزستان به یک پاسخ نموده
خطش چون مورچه پیرامن گل
که عنبرریزه میچیند به چَنگل
ز عشقش جان دختر گشت مدهوش
بهجوش آمد از آن خط و بناگوش
چنان زان ماه جانش آتش افروخت
که آتش سوختن از جانش آموخت
به زیر پرده شد تا شب درآمد
جهان در زیر نیلی چادر آمد
چو مجلس خانهٔ چرخ آشکاره
منوّر گشت از نقل ستاره
فلک دریای دُر در جوش انداخت
شب آن دُرها همه در گوش انداخت
هلاک از دختر زنگی برآمد
به لب جانش ز دلتنگی برآمد
برون آمد چو شمع سرگرفته
شبی تیره چراغی در گرفته
چو بنهاد آن چراغ، آورد خوانی
کبابی کرده از نخجیر رانی
بدو گفت ای مرا چون دیده در سر
جهان همتای تو نادیده سرور
همه دل مهر و از مهر تو کینی
همه چین مشک و از مشک تو چینی
همه تن گوش، و از نوش تو رازی
همه جان هوش و از چشم تو نازی
منم جانی همه مهر تو رَسته
خیال صورت چهر تو بسته
ولی سودای تو در سر گرفته
تنی اندوه تو در بر گرفته
کبابی چون دل من پُرنمک زن
مرا در آزمایش بر محک زن
چو شه در آرزوی یک خورش بود
که شد ده روز تا بیپرورش بود
به خوان تازید و نانی چون شکر خورد
به لب همکاسهٔ خود را جگر خورد
چو از خوان برگرفتی یک نواله
برفتی اشک دختر صد پیاله
چو لب در لقمه خوردن برگشادی
چو چشمه چشم دختر سرگشادی
چو دست از چربی بریان ستردی
دل بریان دختر جان سپردی
چو خسرو شست پیشش دست از خوان
بشست آن دختر آنجا دست از جان
چو فارغ گشت شه، مستی دمش داد
ز راه عشوه تن اندر غمش داد
به دختر گفت اگرچه تو سیاهی
به شیرینی مرا کشتی، چه خواهی؟
مرا تا با تو پیوند اوفتادهست
بترزین بند صد بند اوفتادهست
به بندِ پای خود خرسندم از تو
که از سر تا قدم در بندم از تو
بگفت این و بهصد نیرنگ در سر
کشید آن تنگدل را تنگ در بر
چنان بر سر کشیدش بوسهای خوش
که در دختر فتاد از خوشی آتش
اگرچه بس خوش آمد آن سیه را
ولیکن سخت ناخوش بود شه را
چنانش پایبند یک شکر کرد
که چون باید دل از دستش بهدر کرد
چو شه، زین کرده اسبی پیشش آورد
بهیک ساعت بهزیر خویشش آورد
چو کارش سربهسر فیالجمله شد راست
ز حال قلعه و زنگی خبر خواست
که این زنگیِ مردمکُش ترا کیست؟
که بس سختاست با زنگی ترا زیست
کند از آسمان حورت زمینبوس
تو با دیوی نشسته اینت افسوس!
مرا گر بر مرادی راه بودی
نشست مسندت بر ماه بودی
زبان بگشاد دختر گفت ای ماه
مرا هست او پدر من دخت او شاه
سپاهش هست پنجَه دیو کربز
کز ایشانند صد ابلیس عاجز
همه مردمخورند، القصه هموار
ترا هم بهر آن کردند پروار
ولیکن تا مرا جانست در تن
بهجانت حکم و فرمان است بر من
مرا گر نقد صد جان هست، بِدْهم
ولیکن کی ترا از دست بدهم!؟
ندارم غایبت از چشم خود من
ز بیم چشم بد یک چشمزد من
دل خسرو ز دختر شادمان شد
بر آن دختر چو ماهی مهربان شد
به دختر گفت رایی زن در این کار
که تا من چون برآیم از چنین بار؟
چو من دربند باشم یار سرکش
نیارم با تو کردن دست در کش
دلم در بند تست و دیده خونبار
تلطف کن ازین بندم برون آر
که تا من چون برون آیم ز بندت
شبانروزی شکر چینم ز قندت
شکر از پستهٔ گلرنگ خایم
شکر چون خورده شد با تنگ آیم
چو یافت آن چرب پاسخ دختر زشت
رخش بفروخت زان آتش چو انگِشت
به غایت اشتها بودش همانگاه
که با او دست در گردن کند شاه
به خسروشاه گفت ای مایهٔ ناز
دو چشم دلبری بر روی تو باز
رخت با ماه دستی در سپرده
نموده دستبرد و دست برده
لبت بر شهد و شور انگیز کرده
شکر زان شهد دندان تیز کرده
خطت زنجیر گرد ماه گشته
خرد سر بر خطت گمراه گشته
قدت را سرو سر بر ره نهاده
ز سروت مشک سر بر مه نهاده
تنت با سیم سیمین بر نموده
ز رشکت سیم رنگ زر نموده
ترا غم نیست تا یار توام من
که از هر بد نگهدار توام من
چو تو یار منی با یار سازم
بهزودی چارهٔ این کار سازم
چو بر ما شد در این خوشدلی باز
تو مانی و من و صد عیش و صد ناز
چنین دانم که امشب شاه مست است
که با لشکر به می خوردن نشستهست
چو هر یک مست افتادند، برخیز
بر آن مستان شبیخون آر و خون ریز
دمار از جان بدخواهان برآور
جهان بر جان بدراهان سرآور
بگفت این وز پیش شه بهدر رفت
بهپای آمد بهخدمت چون بهسر رفت
به صحن قلعه آمد پیش مستان
تفحص کرد حال میپرستان
پدر را دید با پنجه تن آنجا
فتاده هر یکی بر گردن آنجا
چو دختر زنگیان را سرنگون دید
به صد عالم از این عالم برون دید
بزودی نزد خسرو شد که هین خیز
به خواری خون مستان بر زمین ریز
دگر هرگز چنین فرصت نیابی
وگر یابی، ز کس رخصت نیابی
بگفت این و یکی سوهان پولاد
ز بهر بند ساییدن بدو داد
چو بندش سوده شد برداشت تیغی
بریخت آن قوم را خون بیدریغی
چو او از زنگیان فارغدل آمد
بسی زنگی دلی زو حاصل آمد
بهدز دربندیان بودند بسیار
همه از بهر قربان کرده پروار
به مرگ خویشتن دل کرده خرسند
نشسته دست بر سر، پای در بند
چو در شب روشنی دیدند از دور
دل هریک چو شمعی گشت پر نور
به صد سختی و بند سخت بر پای
بسوی روشنی رفتند از جای
بدان امید تا باشد که خاصی
دهد آن قوم را آخر خلاصی
یکی نیکو مثل زد عاشق مست
که غرقه در همه چیزی زند دست
چو ناگه روی خسرو شاه دیدند
تو گفتی یوسفی در چاه دیدند
بهپیش شاه رخ برره نهادند
بهزاری پیش خسرو شه فتادند
که ای برنای زیباروی هشیار
ز ما این زنگیان خوردند بسیار
جهان بر جان ما خوردهست سوگند
بهجانی بازخر ما را ازین بند
ز جان برخاستن هست اوفتادن
که شیرینست جان، تلخ است دادن
چو شاه از بندیان بشنود پاسخ
ازان پاسخ چو گل افروختش رخ
ز بند آن بندیان را زود بگشاد
همی آن را که بندی بود بگشاد
دو نیکورای نیکوچهره بودند
که همچون شیر با دل زهره بودند
یکی فرّخ دگر فیروز شبرو
دو شبرو همچو گردون بوالعجبرو
دو صعلوک زباندانِ زبونگیر
فسونساز و درونسوز و برونگیر
دل شه فتنهٔ آن هر دو تن شد
مگر با هر دو در یک پیرهن شد
خوش آمد شاه را گفتار ایشان
تفحّص کرد ازیشان کار ایشان
زبان بگشاد فرّخزاد شب رو
زمین را بوسه زد در پیش خسرو
که حال و قصهٔ من بس درازست
سخن کوته کنم چون وقت رازست
به نیشابور شاهی شادکام است
که عدلی دارد و شاپور نام است
قضا را از خبر گویان اطراف
مگر شاپور میپرسید اوصاف
ز هر شهری و هر جایی نشانی
ز هر دلدادهای و دلستانی
خبر دادند از هر شهر شه را
که از هر سوی پیمودیم ره را
بهخوبی در جهان صاحب جمالی
که دارد حسن و ملح او کمالی
بتی زیباست چون ماه فروزان
شکر لب دختر سالار خوزان
سمنبر عارضی گلفام دارد
ز لطف و نازکی گل نام دارد
فصیحانی که در روی جهانند
چو سوسن وصف گل را ده زبانند
که گر خورشید را نوری نبودی
ز شرم رویش از دوری نمودی
اگر خورشید بیند روی آن ماه
بهسر گردد ز مهر موی آن ماه
ز نقش روی او در هر دیاری
بر ایوانها کنند از زرنگاری
چون آن صورت فرا اندیش گیرند
همه صورت پرستی پیش گیرند
جهان را زندگی از پاسخ اوست
تماشاگاه جان نقش رخ اوست
اگر آن نقش بیند مرد هشیار
بماند خیره همچون نقش دیوار
وگر در مردم چشم آید آن رخ
ز لطف روی او آید بهپاسخ
شه شاپور چون بشنید این حال
چو مرغی از هوا میزد پر و بال
شد از سودای آن دلبر چنان مست
که گفتی شست جانش از جهان دست
من و فیروز خدمتگار بودیم
بهصد دل شاه را جاندار بودیم
ز بهر نقش گل ما هر دو را شاه
بسی زر داد و پس سر داد در راه
بهآخر چون به خوزستان رسیدیم
بهدیناری صد آن صورت خریدیم
چو ما با نقش گل دمساز گشتیم
ز خوزستان هماندم بازگشتیم
ز گمراهی سوی این دز فتادیم
بهدست زنگیان عاجز فتادیم
قوی اقبال یاری مینمایی
که چندین خلق یافت از تو رهایی
کنون در بر چو جان داریم سختت
که کرد اقبال ما را نیک بختت
چه سازم پیشکش؟ جز جان ندارم
ز تو جان دارم و پنهان ندارم
مرا با خویشتن چیزی که زیباست
ز مال این جهان یکپاره دیباست
که نقش گل منقّش کردهٔ اوست
بسی سرگشته دل خوش کردهٔ اوست
بدانسان صورت او دلستان است
که گویی صورتش معنی جان است
مکن صورت که صورتگر ضرورت
چنین صورت تواند کرد صورت
سر هر ماه نو صورت نبندد
که ماه نو برین صورت نخندد
گر این صورت بهدیوار آورد روی
فتد زو صورت دیوار در کوی
از این صورت صفت خامش زبان است
صفت نتوان که این صورت چه سان است
بگفت این و پس آن صورت که بودش
نهاد از زیر جامه پیش، زودش
چو خسرو پیش صورت شد ز جان باز
دلش صورتپرستی کرد آغاز
چو جانی، شاه صورت را نکو داشت
که آن صورت که با جان داشت اوداشت
از آن صورت چو چشمش جوی خون شد
ز چشمش صورت مردم برون شد
شه دلداده چون صورت پرستان
صفت پرسید ازان صورت بهدستان
بسی زان پیش نقش او بود دیده
صفت پرسید تا گردد شنیده
بهدیده نقش او میدید و هوشش
بدان، تا بهره یابد نیز گوشش
به خسرو گفت فرخ کای جوانمرد
ز حال تو تعجب میتوان کرد
که با این صورت از بس آشنایی
تو با او هم ز یکجا مینمایی
ازاین پاسخ لب شه گشت خندان
نمود از بسّد لب درّ دندان
ز دل آهی بزد بس سرد آهی
که غایب بود ازو سالی و ماهی
بهفیروز و بهفرخ گفت خسرو
که ای آزاده صعلوکان شبرو
اگر در راز داری چست باشید
بگویم لیک ترسم سست باشید
چو از خسرو شنیدند آن دو تن راز
بسی سوگندها کردند آغاز
که چون این نیمجان ما از تو داریم
بهجانت تا بود جان، حقگزاریم
نهان نبوَد وفاداری مردان
گواه است این سخن را حال گردان
وفای صاف ما کی دُرد باشد؟
که حقّ جان نه حقّی خرد باشد
نکرد القصّه خسرو هیچ تأخیر
ز اوّل تا بهآخر کرد تقریر
چو هر دو واقف آن راز گشتند
بسوی عهد و پیمان باز گشتند
ز سر در عهد خسرو تازه کردند
وفاداری بی اندازه کردند
بدو گفتند از مه تا بهماهی
که بیند چون تویی در پادشاهی
کسی را چون تو شاهی بیش باشد
خلاف از کافری خویش باشد
تو خورشیدی دگر شاهان ستاره
نگیرد از تو جز در شب کناره
چو تو خورشید مایی ناتوانیم
چو سایه از پس و پیشت روانیم
چو ناگه تیغ زد خورشید روشن
جهان در سر فگند از نور جوشن
منوّر گشت ایوان معنبر
فلک نیلی شد و هامون معصفر
چو آن هندوی شب برخاست از راه
فلک آن زنگیان را کرد در چاه
چو پردخته شدند از کار دیوان
شد آن دختر ز بیم خود غریوان
بسی خود را بهزاری بر زمین زد
که نپسندم من از خسرو چندین بد
جوانم من تو هم شاه جوانی
جوان بر جان بسی لرزد تو دانی
بدین شخص جوان من ببخشای
به جان خود که جان من ببخشای
شهش گفتا اگر خواهی ازین دز
نگردانم ترا محروم هرگز
وگر خواهی رهی در پیش میگیر
تو به دانی، قیاس خویش میگیر
به شه گفت ای زده بر جان من راه
تو باری هستی از جان من آگاه
چو خود را بیجمالت مرده دانم
چگونه بیتو یکدم زنده مانم
اگر خواهی سرم از تن جدا کن
و یا نه در بر خویشم رها کن
مرا یکسو میفکن از بر خویش
که از پایت نگردانم سر خویش
مرا از سوز عشقت دل دونیم است
که سوز عاشقان سوزی عظیم است
بهدیدار از تو قانع گشتهام من
تو میدانی که خون آغشتهام من
مرا تا زندهام تو پادشاهی
مگر مرگم دهد از تو جدایی
اگر بد کردهام من، هم تو بد کن
و یا بنشین حساب عهد خود کن
چو شد بسیار سوز و آه سردش
به درد آمد دل خسرو ز دردش
بدو گفتا که دلتنگی مکن نیز
نگویم جز به کام تو سخن نیز
اگر قانع شوی از من به دیدار
بدین درخواستت هستم خریدار
سخن چون قطع کرد آن پادشهزاد
دل دختر بدان پاسخ رضا داد
ازان پس بندیان را شه کسی کرد
بهجای هر کسی احسان بسی کرد
شه و فیروز و فرخ ماند و دختر
دگر از دز برون رفتند یکسر
بهآخرجمله ره را ساز کردند
در گنج کهن را باز کردند
ستوران زیر بار ره کشیدند
ازان دز سوی صحراگه کشیدند
دو شبرو با شه و دختر سواره
براندند از درون قلعه باره
بسی راندند مرکب نیکخواهان
که تا رفتند در شهر صفاهان
وثاقی سخت عالی راستکردند
متاعی لایقش درخواست کردند
درون خانهای شد شاه سرمست
دلی برخاسته در نوحه بنشست
فلک را از تف دل گرمدل کرد
زمین در عشق گُل از دیده گِل کرد
دلی بودش بهخون در خوی کرده
وزان خون هر دو چشمش جوی کرده
نه روز آرام ونه شب خواب بودش
رخی پر نم دلی پرتاب بودش
گهی چون ماه در خونابه بودی
گهی چون ماهی اندر تابه بودی
گهی چون شمع دل پر سوز بودش
گهی فریاد شب تا روز بودش
گهی بیخود شرابی درکشیدی
گهی بانگ ربابی برکشیدی
سرود زار درد آمیز گفتی
غزل گفتی و شورانگیز گفتی
چو با خود نوحهای آغاز کردی
ز خون صد بحرْ دلپرداز کردی
بمانده در غریبستان بهزاری
فشانده خون چو ابر نوبهاری
بهعالم نقش آن بت مونسش بود
که نقش گل ندیم نرگسش بود
بمانده جملهٔ شب چون ستاره
عجب در صورت آن نقش پاره
گهی بر روی صورت اشک راندی
گهی باب کتاب رشک خواندی
چه گر یاران همی دادند پندش
نیامد پند ایشان سودمندش
بهدل میگفت ای دل چندم از تو
که دربند است یکیک بندم از تو
ز تاج و تخت یک سویم فگندی
چو زلف دوست در رویم فگندی
محالی در دماغ خویش کردی
مرا چون خونیان در پیش کردی
شدی از دست و در پای اوفتادی
مراد خویش را بر باد دادی
کنون بگذشت روز نیکبختی
فزوده تن به ناکامی و سختی
بهآخر رفت روزی سوی بازار
دلش از خارخار گل پرآزار
ز دست عشق بس دلخسته میشد
یکی دستار در سر بسته میشد
بهگرد شهر از هر راه میگشت
ز حال شهریان آگاه میگشت
وسیلت جست از ارباب بینش
سخن گفت از نهاد آفرینش
میان زیرکانِ نکتهپرداز
شد از بسیاردانی نکتهانداز
چو یک چندی ببود او ذوفنون بود
بههر علمی ز اهل آن فزون بود
چو صیت علم او ز آوازه بگذشت
نکونامی او ز اندازه بگذشت
خبر شد زو بر شاه سپاهان
که برناییست تاج نیکخواهان
ز شهر خویش اینجا اوفتادست
بهغایت در پزشکی اوستادست
کسی گر صد سؤالش امتحان کرد
جواب او به یکساعت بیان کرد
جهان را مثل او دیگر نبودهست
ازو پاکیزهتر گوهر نبودهست
تو گویی آدمی نیست او فرشتهست
که از فرهنگ و دانایی سرشتهست
زبانش بند مشکل را کلید است
کسی شیرینسخنتر زو ندیدهست
اگر در پای گل خاریست اکنون
جز این برنا که خواهد کرد بیرون؟
شه الحق زین سخن شادی بسی کرد
کسی را نیک پی حال کسی کرد
برون آمد ز ایوان مرد کربز
جنیبت برد و خلعت پیش هرمز
درودش داد از شاه جوانبخت
شه خورشید تاج آسمان تخت
که شاه ما یکی بیمار دارد
کزو بر دل بسی تیمار دارد
اگر باشد دم تو سازگارش
تو باشی تا که باشی رازدارش
کنون برخیز، چون ره نیست بس دور
قدم را رنجه کن نزدیک رنجور
که دی در پیش شه گفتند بسیار
که در دانش نداری هیچکس یار
چو بشنود آن سخن خسرو چنان شد
که از شادی دلش در بر تپان شد
چو بیغم کارش آخر راست افتاد
زهی شادی که در ره خواست افتاد
بهدل میگفت کای دل، مرد درویش
چرا آخر نخواهد گنج در پیش
گهی میگفت کای سرگشته برنا
چه باید کور را جز چشم بینا؟
اگرچه رنج بی اندازه دیدی
بدان گنجی که میجستی رسیدی
کنون چون سوی گنجی رای داری
چنان خواهم که دل بر جای داری
بهدانش عقل را بر جای میدار
بهمردی خویش را بر پای میدار
طبیب از درد خود گر پس نیاید
ازو درمان دیگر کس نیاید
چو بر خود خواند مشتی پند و امثال
جنیبت بر نشست و رفت در حال
روان شد، تا فرود آمد بهدرگاه
سرایی چون بهشتی دید پر ماه
چو چشمش بر جمال شاه افتاد
بهخدمت پیش شه، در راه افتاد
زبان پر آفرین بگشاد بر شاه
که از تو دور بادا چشم بدخواه
فلک درگاه شه را آستان باد
زمین بدخواه او را آسمان باد
ز شاخ عمر چندان بهره بادش
که گر گوید که خضرم زهره بادش
بزرگانی که پیش تخت بودند
بهصد نوع امتحانش آزمودند
چو در هر علم عالیگوهر آمد
ز هر یک همچو گوهر بر سر آمد
چو بس شایسته آمد هر چه او گفت
شهش بسیار بستود و نکو گفت
چو خسرو بود در دانش بهسامان
سوی گلرخ فرستادش بهدرمان