کنیزی بود قیصر را در ایوان
که بودش مشتری هندوی دربان
نبودی آدمی در روم و بغداد
به زیبایی آن حور پریزاد
لبش جان داروی دلبستگان بود
مفرّحنامهٔ دلخستگان بود
دهانش پر شکر چون نُقل دانی
چهگویم پستهٔ چون ناردانی
هزاران خوشهٔ مشکین به مویش
چو خوشه سرکشیده گِرد رویش
ز مشک تازه یک یک موی شسته
به آب زندگانی روی شسته
ز ابرو طاق بر گردون فکنده
ز گیسو مشک بر هامون فکنده
حریر عارضش نرمی خز داشت
رخش گلنار و گل را رنگرز داشت
در ایوان شد شه قیصر به شبگاه
نشسته بود آن بت روی چون ماه
چو شاه آن چهرهٔ زیبای او دید
دل خود مست یک یک جای او دید
به چربی گفت جانا در برم کش
به نقدی بوسهای دو بر سرم کش
کنیزک پیش شاه برجست از جای
نهادش همچو گیسو روی بر پای
شه از قندش شکر را بار میکرد
شکر میخورد و دیگر کار میکرد
چو شه بر تل سیمین برد خیمه
شد از یاقوت، دُرج دُر دو نیمه
درآمد آب گرم از باد گیری
شکر در لب گداخت و ریخت شیری
چو شیر و شکّرش هر دو بسر شد
کنیزک یکسر از شه بارور شد
پس از یک هفته کاری بود رفته
که شه شد دور از آن ماه دو هفته
برون شد از جزیره همچو بادی
که پیکی در رسیدش بامدادی
که کافر عزم شهر روم دارد
به ترسا قصد نامعلوم دارد
شه آن بت را رها کرد و برون شد
به دریا رفت و زو صد جوی خون شد
چو اسکندر به آب زندگانی
به سنبل آمد آن جمشید ثانی
سپه چون مور جمله زیر فرمان
شه قیصر به کردار سلیمان
در و دشت از سپاه او سیه شد
ز بیم شاه رنگ از روی مه شد
در آهن غرق کرده همچنان سُم
مگر چشم، از دو گوش اسب تا دُم
سپه چون کوه میشد فوج بر فوج
چنانکه از روی دریا موج بر موج
ز لشکر پشت ماهی شد شکسته
شکم را باز برآورد خسته
نمیافکند جوشن بیم آن بود
ولیکن پای گاوی در میان بود
چو قیصر رفت، آن زیبا کنیزک
بنازیدی به فرزند مبارک
که گر من مادر فرزند گردم
چو شاخ سبز نیرومند گردم
چو شاخ سبزم آرد میوه دربار
ز بیبرگی برون آیم بهیکبار
وگر بیمیوه شد شاخ سرافراز
بسوزد تا بماند بارکش باز
کنون بنگر که چرخ حُقّه کردار
چگونه مُهره گردانید در کار
شه قیصر یکی خاتون زنی داشت
که دل از رشک او ناروشنی داشت
کنیزک بود ملک خود هزارش
وزان صد خادم و صد پیشکارش
ز قارون کم ندیدی نعمت خویش
ز قیصر بیش دیدی حرمت خویش
رخی چون ماه داشت آن دانهٔ دُرّ
به مه در ننگرستی از تکبّر
ز شیرینی چو شکّر تلخ کُش بود
جهان بر وی ز شیرینی تُرشُ بود
ز کار آن کنیزک آگهی داشت
همی بر کار او اندیشه بگماشت
که گر او را ز قیصر بچه آید
همه کار منش بازیچه آید
ز گردون برتری جوید دماغش
به پیش آفتاب آید چراغش
شود از تر مزاجی پای کوبی
ببندد دست من بر خشک چوبی
چو من این دم ز آتش دود بینم
گر این آتش نشانم سود بینم
چو چوبی را توانی ساخت تختی
اگر تو خوار بگذاریش لختی
به غفلت چون برآید روزگاری
شود آن چوب تخت آنگاه داری
خرد را رهنمون باید گرفتن
چنین کاری کنون باید گرفتن
چو یاری خواهی از یاری که باید
به وقت خویش کن کاری که باید
کنیزی را بر خود خواند بانو
که درمانی بساز و گیر دارو
به حلوا کن همی داروی این درد
شکر لب را بده حلوا و برگرد
مگر زین دارو آن مرغ سبکدل
بیندازد بچه چون مرغ بسمل
کنیزک همچو گردون پشت خم داد
چو صبحی خنده زد و انگاه دم داد
که گر دارد رخم چون غنچه آن ماه
چو گُل خونش بریزم بر سر راه
بگفت این وز پیش آن فسونگر
پری رخ شد برون چون حلقه بر در
چو شد بیرون بکرد اندیشه آن ماه
نداد آن گفت را در گوش دل راه
که گر امروز گیرم سست این کار
به صد سختی شوم فردا گرفتار
نباید کرد بد با بی گناهی
نباید کند خود را نیز چاهی
گُنه نبود بتر زین در طبیعت
مکن با بیگناهی این صنیعت
دل قیصر اگر گردد خبردار
مرا در خون بگرداند چو پرگار
ز قفل غم دلش در بند آمد
به پیش مادر فرزند آمد
که از خاتون شنیدم پاسخ امروز
که داری در شکم دُرّی شبافروز
مرا از درد تو فرمود بانو
که آن دُر را فرود آرم به دارو
دل من بسته دارد با خدا کار
نیام این بیوفایی را وفادار
چرا با کودکی گردم فسونساز
که گردد آن فسون آخر به من باز
دلی کاو خویش را نبود نکوخواه
به زودی چشم بد یابد بدو راه
کنون من راز خاتون با تو گفتم
بسی از پرده بیرون با تو گفتم
ز کار تو غمی بسیار خوردم
ز تو بر جان خود زنهار خوردم
چنان باید که فرمانم بری تو
بکوشی تا ز فرمان نگذری تو
ترا در خانهٔ خود جای سازم
ز رویت خانه شهر آرای سازم
بیندازم ترا در خانه بستر
بیایم چون قلم پیش تو بر سر
بسازم کار تو پنهان ز خاتون
که تا گل بشکفد از غنچه بیرون
چو گل بشکفته شد برگیرم او را
کجا من با دو پستان شیرم او را
ازین شهرش به شهر خود برم من
به شیر و شکّرش میپرورم من
چو بالا گیرد آنگه بازش آرم
بر قیصر به صد اعزازش آرم
که گر اینجا بماند این گل نغز
زند خاتون ز رشکش خار در مغز
شد آبستن از آن اندیشه بیخویش
چو مستسقی شکم بنهاد در پیش
نمیدانست آن آبستنی شاه
که شب آبستن است و طفل در راه
چو بشنود این سخن تن زد زمانی
گشاد از پسته چون شکّر زبانی
برآن زیبا کنیزک آفرین کرد
که منشیناد بر تو از زمین گرد
چو دور چرخ بادا زندگانیت
مبادا چرخ بی دور جوانیت
ترا من ای کنیزک، گرچه خامم
دلم میسوزد، از جانت غلامم
ز دولتگاه جان دلداریات باد
ز عمر خویش برخورداریات باد
کسی کز نیکویی دارد نصیبی
نکو خواهی ازو نبود غریبی
ترا گر این سخن ناگفته بودی
خراج گور بر من رفته بودی
کنون کاری که میخواهی بجا آر
مرا زین سرنگونساری بپا آر
کنیزک برد او را سوی خانه
یکی معجون برآمیخت از بهانه
در آن خانه پر از خون کرد طاسی
نهاد این کار را بر خون اساسی
ز خون پر کرده طاسی مینهادند
که عشقی را اساسی مینهادند
تو هم در طاس گردون سرنگونی
نمیدانی که سر در طاس خونی
گر آن خون بایدت، دل بر شفق نه
فلک بر خون رود، جان بر طبق نه
کنیزک شد سوی کدبانوی خویش
به شادی شکر گفت از داروی خویش
که دارو دادم و خون شد روانه
زهی دارو که در خون کرد خانه
شنود آن قول خاتون، مکر نشناخت
چو چنگش در درون پرده بنواخت
بدو گفت آنچه باید کرد کردی
کنون درمانش کن گر مرد مردی
چو خون خصم در گردن نشاید
به یک دارو دو خون کردن نشاید
کنیزک باز گشت و چون گل از خار
به پیش طاس خون آمد دگر بار
نشست و ماجرا از دل ادا کرد
بسی بر جانش آبستن دعا کرد
کنیزک پرده دار کار او شد
چو مه در پرده خدمتگار او شد
به شیر و شکّرش پروانه میداد
چو شهدش تربیب در خانه میداد
چو زن را نوبت زادن درآمد
ز غنچه گل بافتادن درآمد
گلی بشکفت همچون نوبهاری
که حسنش ماه را بنهاد خاری
چو آمد بر زمین آن سرو دلخواه
خجل در پرده شد بر آسمان ماه
چنان پاکیزه و بازیب و فر بود
که خورشیدی ز جمشیدی دگر بود
چو جان آمد عزیز از مصر شاهی
چو یوسف نیل چرخ از شرم ماهی
اگرچه کودک یکروزه بود او
به تن یکسالهای را مینمود او
چنین دانم که از دریای عنصر
نظیر او نخیزد دانهٔ دُر
چو مادر دید ماه و سرو باغش
جهان روشن شد از چشم چراغش
به رومی کرد نام آن دلستان را
که باشد پارسی خسرو زبان را
کنیزک گفت کهاکنون وقت آنست
که رفتن به بود، کار این زمانست
به شهر خود برم این دلستان را
چو جانست او بکوشم سخت جان را
که میدانست کان گل را به ناچار
گلی در آب خواهد بود پرخار
دُری کان از صدف آمد به صد ناز
به دریا افکند خاتون بسر باز
به زهر آن نوش لب را چاره جوید
به دارو درد آن مهپاره جوید
بسی بگریست مادر از پس او
که بود آن مادر بیکس کس او
ولی چون کار سخت افتاد، ناکام
چو مرغی ماند بی دُردانه در دام
اگر ما روز و شب تدبیر سازیم
همان بهتر که با تقدیر سازیم
سپر چون نیست یک تیر قضا را
رضا ده حکم و تقدیر خدا را
کنیزک دل از آن بنگاه برداشت
به کشتی در نشست و راه برداشت
دو گنجش بود در کشتی نهاده
یکی از زر دگر از شاه زاده
دو خادم نیز خدمتگار بودند
که چون کافور و عنبر یار بودند
درآمد باد و ابری سخت ناگاه
بگردانید کشتی قرب یک ماه
به بیراهی بس کشتی نگون کرد
به آخر سر به آبسکون برون کرد
کنار بحر جمعی کاروان بود
شکر لب همچو شمعی در میان بود
مگر آن کاروان میشد به اهواز
به همراهی ایشان گشت دمساز
روانه شد چنان کز باد خاکی
به زیر محمل او بیسراکی
ز هر منزل به هر منزل همیشد
سبک میشد از آن کز دل همیشد
شبی تیره جهانی آرمیده
سیاهی در پلاس شب دمیده
زمینی بود بگرفته سیاهی
فکنده قیر بر مه سایهگاهی
همهشب شب سیاهی میسرشتی
شتر در شب سیاهی مینوشتی
شبانروزی به ماهی ره بریدند
سر مه رهزنان در راه دیدند
به گرد کاروان بس حلقه کردند
ز حلق آن حلقه در خون غرقه کردند
مگر دزدی که خون بیباک میریخت
ز حلق دایه خون بر خاک میریخت
بسی از درد دل آن دایه بگریست
که بیمن چون بود این طفل را زیست
ندارم از جهان جز نیم جانی
دهید این نیم جان را نیم نانی
که تا هر کار کهآن آید ز دستم
بدان رغبت نمایم تا که هستم
چو بس بیچاره میدیدند او را
به جان آخر ببخشیدند او را
به ره در با خودش بسیار بردند
ز بیمارش بسی تیمار خوردند
چو خوزستان پدیدار آمد از دور
شکر را سر به ره دادند رنجور
کنیزک ماند با آن بچهٔ خرد
برهنه پای و سر بر دست میبرد
گرسنه بیسر و سامان بمانده
ز جان سیر آمده حیران بمانده
طمع ببرید از دور جوانی
چو پیری ناامید از زندگانی
ز دست روزگارش پای در گل
ز چرخِ بیسر و پا دست بر دل
چو ابری بر رخ صحرا بمانده
چو باران اشک بر صحرا فشانده
ز نرگس، روی آن صحرا فرو شست
ز اشک او گل از صحرا برون رست
ز خون چشم، صحرا کرد پرگل
جهانی درد، صحرا کرد بر دل
دلش از صحن آن صحرا برون بود
تنش وابستهٔ صحرای خون بود
ز خون هر سنگ صحرا کرد گلگون
دل هر سنگ صحرا گشت ازو خون
به زاری چشم بر صحرا نهاده
وزو فریاد در صحرا فتاده
در آن صحرا ز ابر افزون گرسته
وزو هر سنگ صحرا خون گرسته
در آن صحراش یک گرگ آشنا نه
ز صحرا در دلش جز تنگا نه
چو تنگی دید در صحرای سینه
ز سینه ریخت بر صحرا خزینه
بسی سودا به صحرا خواست آورد
ولیکن همچو صحرا کاست آورد
بآخر شش شبانروز آن دلفروز
قدم میزد به ره تا هفتمین روز
چو پیدا گشت از ایوان چارم
به روز هفتمین سلطان انجم
ز چرخ نیلگون آیینه خور
سپیده سرمه ریخت از مهبط زر
چنان آن گوی زر زیر علم شد
که لوح مه ز تیغ او قلم شد
به خوزستان رسید آن تنگ شکّر
گرفته شیرخواری تنگ در بر
به ره در منظری پر کار میدید
یکی ایوان فلک کردار میدید
چنان از دور آن ایوان نمودی
که جفت طاق نوشروان نمودی
دکانی بود پیشش سرکشیده
فلک با بام او سر در کشیده
کنیزک سخت سستی داشت در راه
به دکانی برآمد چون به شب ماه
ز رنج شیر و تفت آشکاره
بنالید آن شکر لب شیرخواره
کجا برگ گلی را تاب باشد
که در شهری شکر بی آب باشد
به سستی سیمبر را بر بیفتاد
زبانش پیش دراز در بیفتاد
ز نرگس روی زر پر سیم کرد او
دل پرخون به حق تسلیم کرد او
چو کاری سخت آمد پیش مخروش
سبک کن حلقهٔ تسلیم در گوش
دلی در بند تا وقتش درآید
تورا زان حلقه درها برگشاید
که حق یک در نبندد مصلحت را
که صد نگشایدت صد منفعت را
شه آن ناحیت را بود باغی
ز حوضش چشمهٔ گردون چراغی
به خوشی باغ در عالم علم بود
مگر آن باغ خوش، باغ اِرم بود
کنیزک بر در آن باغ خفته
دلش بیدار و عقل و هوش رفته
برون آمد از آن در باغبانی
گلی تر دید پیش گلستانی
کجا مِه مرد بود آن مرد را نام
جوانمردی او را کهتر ایام
در آن نزدیک طفلی مرده بودش
جهان پیر جانی برده بودش
مصیبت خورده مرد از باغ میرفت
ز درد طفل دل پر داغ میرفت
زن مِه مرد با او بود همراه
ز طفل رفته اندر ناله و آه
جهان آن طفلشان افکند در سر
که تا این طفل را گیرند در بر
چو دیدندنش چنان بر در بمانده
مهی ماهنوش در بر بمانده
بدو مِه مرد ظنّی بس نکو برد
به کهتر خانهٔ خویشش فرو برد
نشست القصه مرد و زن سخنور
بپرسیدند حال آن سمنبر
سمنبر گفت حال من دراز است
نمانده آب و یک نانم نیاز است
که این گلرخ ز بی شیری مادر
گدازان شد ز بهر شیر و شکر
توانم دید خود را خاکساری
نیارم دید بر فرقش غباری
بشد مِه مرد حلوا برد و نانش
که طفلش مرده بود این بود و آنش
تو هم ای مرد مرده باش از پیش
که تا حلوا رسد از تو به درویش
چو حلوا خوردن تو بیش گردد
شود خون و سزای نیش گردد
چرا حلوا به شیرینی کنی نوش
که خون آرد به شیرینیت در جوش
ز حلوا کی بود روی سلامت
که حلوا در قفا دارد حجامت
درونت دوزخ است ای مالک خویش
طبق دارد ز جسمت هفت بندیش
گر آرندت طبق با نان ز مطبخ
طبق با نان در اندازی به دوزخ
به هر گندم که خوردی بیحسابی
دلت را با بهشت افتد حجابی
شکم چون دوزخی با هفت در دان
درو هر وادییی وادی دگر دان
ازان یک وادیاش پیشان ندارد
که حرص آدمی پایان ندارد
اگر معده نبودی غم نبودی
خصومت در همه عالم نبودی
شنودی قصّهٔ حلوا و نان را
به سست این زلّه کن این را و آن را
کنیزک چون بسی حلوا و نان خورد
دلش شد گرم و تن زنهار جان خورد
عرق همچون گلاب از وی روان شد
دو گلبرگش چو شاخ زعفران شد
دو چشمه خشک باز آمد ز پستانش
دو چشمهٔ چشم بگشاد از نم آنش
ز بیماری درآید کوه از پای
چه سنجد کاه برگی باد پیمای
برنجوری شکر شیرین نیاید
که لب را از شکر تلخی فزاید
بتراز تن شکستن زحمتی نیست
ورای تندرستی نعمتی نیست
دو نعمت را مکن در شکر سستی
یکی امن و دگر یک تندرستی
چو در باغ آن سمنبر گشت بیمار
بماند آن باغبان در رنج و تیمار
بزن گفت ای غلام تو زمانه
نهان دار این کنیزک را بخانه
که تا گر این کنیزک زار میرد
دلم این طفل را دلدار گیرد
که هرگز در همه روی زمین من
ندیدم ماهرویی مثل این من
ببینی گر بود از عمر بهره
که چون زیبا شود این ماه چهره
بدین روی و بدین منظر که او راست
بماهی و بسروی ماند او راست
بجان خواهم که کارش را کنی ساز
نگیری زین شکر لب شیرخود باز
زنش گفتا بجان فرمان برم من
که گر این طفل بردم جان برم من
چنان در پرده پنهان دارم این راز
که نتواند شدن از پرده آواز
ز زیر پرده این دُرّ شب افروز
نگردد آشکارا گر شود روز
چو نور دیده او را راز دارم
بزیر هفت پردهش باز دارم
زن بد را مده نزدیک خود جای
که مردان از زن نیکند بر پای
بسی بهتر بود در کُنج خانه
عیال نیک از گنج و خزانه
چو مرد نیک رازن سازگارست
همه کارش بدان زن چون نگارست