یکی دیوانهای را دید شاهی
نهاده کاسهٔ سر پیش راهی
به مجنون گفت با این کاسه در بر
چه سودا میپزی در کاسهٔ سر؟!
به شه گفتا که شه! اندیشه کردم
ترا با خویشتن همپیشه کردم
ندانم کلهٔ چون من گداییست!
و یا خود آن چون تو پادشاییست!
بپیمودم به عمری رویِ عالم
ترا قسمت سه گز آمد مرا هم
چه گر داری سپاه و مُلک و کشور
دو گِرده تو خوری دو من، برابر
چو تو همچون منی چندین تک و تاز
چه خواهی کرد؟ از گردن بینداز
همه ار نفکنی از گردنت کل
همه فردا شود در گردنت غُل
فکندی همچو سقا آب در پوست
نه آبست این که فردا آتشت اوست
عزیزا غم نگر، غمخواریات کو؟
چو بادی عمر شد، بیداریات کو!؟
به یک دم ماندهای، چون دم نماند
نمانی هیچ و هیچت هم نماند
ز راهِ چشم خونِ دل بریزان
که خواهی گشت خاکِ خاکبیزان
اگر گردون نبودی نامساعد
نگشتی خاکْ چندین سیمساعد
مخسب ای دل! سخن بِپْذیر آخر
ز چندین رفته عبرت گیر آخر
بسی بر رفتگان رفتی به صد ناز
بسی بر تو روند آیندگان باز
چه مینازی اگر عمرت درازست
به جان کندن ترا چندین نیازست
اگر عمر تو صد سال است وگر بیست
جزین دم کاندرویی حاصلت چیست؟
نصیبت گر ترا صد سال دادهست
دمی حالیست دیگرجمله بادست
همه عمرت غمست و عمر کوتاه
به مرگ تلخ شیرین کرد آنگاه
فرو میکرد از غم خون برویم
ندانم این سخنها چون بگویم
ز بیم مرگ در زندان فانی
بمردم در میان زندگانی
بسا جانا که همچو نیل در تن
همیجوشد درین نیلی نَهَنبَن
چو دیگ عمر سربازست پیوست
اگر چون گربه مییازد به جان دست
چه سازم من که در دنیای ناساز؟
ندارد گربه شرم و دیگ سرباز
برو ای دل چو دیگی چند جوشی؟
نهنبن ساز خود را از خموشی
درین دیگ بلا پختی به صد درد
که هستم چون نمک در دیگ درخورد
سیهدلتر ز دیگی ای گنهکار
فرو گیر ای سیهدل دیگت از بار
برون شد دیگت از سر میستیزی
که در هر دیگ همچون کفچلیزی
چه گویم طرفه مرغی تو به هر کار
که از دیگم برآیی سرنگونسار
به تو هر ساعتی جانی دگر نه
ز لاف خویش دیگی نیز بر نه
ز خوان و کاسهٔ خود چند لافی؟
ز سودا کاسهٔ سر دار صافی
همه ملک تو و ملک تو یک سر
ز ملکی کم ز گاوِرسست کمتر
هر آن ملکی که از جان داریاش دوست
نیرزد هیچ چون مرگ از پی اوست
اگر ملک تو شد صحرای دنیا
سرانجامت دو گز خاکست مأوا
چو بهر خاک زادهستی ز مادر
برین پشتی چه سازی باغ و منظر؟
کسی کاو خانه چندان ساخت کاو بود
چو شهدش خانه شیرین و نکو بود
چو جانت شیب خواهد بود در خاک
سر منظر چه افرازی بر افلاک؟
نئی ز آغاز و انجامت خبردار
میان خاک و خون ماندی گرفتار
نگه کن اول و آخر تو در خویش
که تا از پس چه بود و چیست از پیش؟
رحِم بودهست جای خون نخستت
به خاک آیی ز خون چون خون بشستت
به اول میشوی از خون پدیدار
به آخر زیر خاک ره گرفتار
میان خاک و خون شادی که جوید؟
ترا عاقل درین معنی چه گوید؟
زهی غفلت که با چندین تم و تار
میان خاک وخون برساختی کار
تو گر پاکی و گر ناپاک رفتی
ز خونی آمدی با خاک رفتی
میان خاک و خون شادی چه جویی؟
نئی جز بنده، آزادی چه جویی؟
میانْ چون بندگان در بند محکم
که نَبْوَد بیغمی فرزند آدم
اگر آکندهای از سیم و زر گنج
نخواهی خورد یک دم آبِ بیرنج
میان دربند کاین در بر گشادهست
مکن سستی که سختت اوفتادهست
کجا دارد ترا چندین سخن سود؟!
برو کاری به دست خود بکن زود
که کاری کان به دست خویش کردی
یکی را صد هزاران بیش کردی