عزیزی بر لب دریا باستاد
نظر از هر سوی دریا فرستاد
یکی دریا همی دید آرمیده
یکی فطرت بحدش نارسیده
بدریا گفت ای بس بی نهایت
ز آرام تو میترسم بغایت
که گرموجی برآید یک دم از تو
بسی کشتی که افتد بر هم از تو