عطار » اسرارنامه » بخش پانزدهم » بخش ۴ - الحکایه و التمثیل

مگر آن روستایی بود دلتنگ

بشهر آمد همی زد مطربی چنگ

خوشش آمد که مطرب چنگ بنواخت

کشید او لالکا در مطرب انداخت

سر مطرب شکست او چنگ بفکند

بروت روستایی پاک برکند

چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر

ز نادانی بروتی زد فرا شهر

که نزد من ندارد شهر مقدار

ولیکن بر بروتش بد پدیدار

جهان پر شیشه بر هم نهادست

اگر سنگی زنی بر تو فتادست

چو در معنی نه اهل راز باشی

بتاریکی چو مشت انداز باشی

اگر اینجای یک دم می‌زنی تو

هم اینجا بیخ عالم می‌زنی تو

چو هفت اندام تو افتاد در دام

چه گویی فارغم از هفت اندام

اگر سر کژ کند یک موی بر تو

هزاران درد آرد روی بر تو

اگر گردد یک انگشتت بریده

ز عجز خود شوی پرده دریده

درین نه طشت خوان در گفت و گویی

بماندی همچو منجی در سبویی

تو خود در چه حسابی وز کجایی

که تو چون شیشه زیر آسیایی

نمی‌دانی که در بازار فطرت

بجز حق نیست بازرگان قدرت

تو پنداری که می‌آیی ز جایی

زهی پندار تو ناخوش بلایی

چو خفاشی که از روزن برآید

ز کنج آستان بیشش درآید

بگردد گرد باغ و راغ لختی

نشیند بر سر هر سر درختی

اگرموری سری یابد ز جایی

چنان داند که گشت او پادشایی

بجز خود را نبیند در میانه

بمویی شاد گردد از زمانه

ولی چون آفتاب آتشین روی

نهد از آسمان سوی زمین روی

نماید در دل خفاش دستان

گریزان شیر می‌ریزد ز پستان

الا ای روز و شب مانند خفاش

شده هم رغم این یک مشت اوباش

بمویی چند چون خفاش قانع

ز کوری عمر شیرین کرده ضایع

چو شب پر روز کوری بازمانده

شبان روزی اسیر آز مانده

نه روی آفتاب از دور دیده

نه چشمت رشته تای نور دیده

نیندیشی که چون خورشید جبار

ز برج وحدتی آید پدیدار

دلت شایستگی ناداده جان را

چگونه تاب آرد نور آن را

برو شایستگی خویش کن ساز

چو ذره پیش آن خورشید شو باز

برآ ای ذره زین روزن که داری

که نیست این خانه بس روشن که داری

ترا رفتن ازین روزن صوابست

که صحرای جهان پر آفتابست

تو می‌گویی که نور من چنانست

که کس از نور من قدرم ندانست

سخن از قدر خود تا چند رانی

اگر خواهی که قدر خود بدانی

کفی خاک سیه بر گیر از راه

نقش کن پس ببادش ده هم آنگاه

بدان کاغاز و انجام تو در کار

کفی خاکست اگر هستی خبردار

تو مشتی خاک و چندینی تغیر

تفکر کن مکن چندین تکبر

تکبر می‌کنی ای پارهٔ خون

ز چندین ره گذر افتاده بیرون

برو از سر بنه کبر و بر اندیش

که تا تو کیستی و چیست در پیش

خوشی دل بر جهان بنهاده ای تو

ببین تا خود کجا افتاده‌ای تو

چنین چرخی که گردتست گردان

چنین گویی که زیرتست میدان

اگر تو رفع و خفض آن نبینی

میان هر دو ساکن چون نشینی

رهی جویی بفکرت همچو مردان

بگردی در مضیق چرخ گردان

بسوی آشیان خود کنی ساز

درین عالم بجای خود رسی باز

بگردی گرد این مردار خانه

نترسی از طلسمات زمانه

چه گر، دریا همی بینی تو خاموش

ولی می‌ترس کاید زود در جوش