عطار » اسرارنامه » بخش پانزدهم » بخش ۲ - الحکایه و التمثیل

مگر بیمار شد آن تنگ دستی

که دایم کونهٔ هیزم شکستی

بپرسش رفت غزالی بر او

نشست از پای اما بر سر او

بدو گفتا که بهتر گردی این بار

مخور غم زین جوابش داد بیمار

که بهتر گشته گیرم ای خردمند

شکسته بار دیگر کونه‌ای چند

چه برهم می‌نهی چون آخر کار

فور خواهد فتاد از هم بیک بار

ز سود خود مشو خشنود دنیا

اگر مردی زیان کن سود دنیا

یقین می‌دان که مرد راه آنست

که سود این جهان او را زیانست

ز بی هیچی خود پیچش نباشد

نباشد هیچش از هیچش نباشد

بزرگانی که دین مقصود ایشانست

زیان کار دنیا سود ایشانست

بدنیا ملک عقبی زان خردیدند

که این صد ساله سختی سود دیدند

تو نیز ای مانده در دنیای فانی

چنین بیع و شری کن گر توانی

زیان آمد همه سود من و تو

فغان از زاد وز بود من و تو

بزادن جمله در شوریم و آشوب

بمردن جمله در زیر لگدکوب

جهان تا بود ازو جان می برآمد

یکی می‌رفت و دیگر می‌درآمد

جهان را ماه شادی زیر میغ است

همه کار جهان درد و دریغ است

جهان با سینهٔ پر درد ما را

خوشی درخواب خواهد کرد ما را

ز بیدادی جهان داند جهان سوخت

نباید گرگ را دریدن آموخت

چنان می جادوی سازد زمانه

که کس دستش نبیند در میانه

بدست چپ نماید این شگفتی

تو پای راست نه در پیش و رفتی

ترا با جادویی او چه کارست

مقامت نیست دنیا ره گذارست

جهان بر ره گذر هنگامه کردست

تو بگذر زانک این هنگامه سردست

اگر کودک نیی بنگر پس و پیش

بهنگامه مه ایست ای دوست زین پیش

چه می‌خواهی ز خود بیرون بمانده

میان خاک دل پرخون بمانده

برو جان گیر و ترک این جهان کن

که او گیر و داوش در میان کن

چه خواهی داو زین گردنده پرگار

که خواهی شد بد او او گرفتار

چه بخشد چرخ مردم را در آغاز

که در انجام نستاند از او باز

چو طاوسیست گردون پرگشاده

جهانی خلق را بر پر نهاده

بروز این آسمان دود کبودست

بشب آب سیاه آخر چه بودست

بماندی در کبودی و سیاهی

بمردی در میان آخر چه خواهی

برو زین گرد نای آبنوسی

چه زین درنده درزی می‌بیوسی

سخن تا چند گویی آسمان را

که بی شک بر زمین اندازد آنرا

زدست آسمان هر دل که جان داشت

گرش دستست هم بر آسمان داشت

فلک طشتیست پر اخگر ز اختر

تو دل پر تفت زیر طشت و اخگر

سزد گر پای بر آتش بماندی

که زیر آتشین مفرش بماندی

گر از خورشید فرق تو کله داشت

کله نتوانی از گردون نگه داشت

مرا باری دل از گردون فرومرد

ز بس کس کو برآورد و فرو برد

کرا این گنبد گردان بر آرد

که نه در عاقبت از جان برآرد

جهان خون بی حد و بی باک کردست

بسی زین تیغ زیر خاک کردست

فلک هر لحظه دیگر چیزت آرد

بهر ساعت بلایی نیزت آورد

عجب درمانده‌ام چون مبتلایی

که دل چون می‌چخد با هر بلایی

بگو تا چند گاه اندوه و گه غم

فغان از روز و شب وز سال و مه هم

نگردد هیچ صبحی روز نزدیک

که تا بر ما نگردد روز تاریک

نگردد هیچ شامی شب پدیدار

که نه شب خوش کند شادی بیک بار

نگردد هیچ ماهی نو درین باب

که تا بر ما نپیمایند مهتاب

نگردد هیچ سالی نو ز ایام

که نه ده ساله از ماغم کند وام

حدیث ماه و سال و روز و شب بین

عجب بازی چرخ بوالعجب بین

چو شب انگشت ریزندش ببردر

بهر روزی ببایندش ز سر در

تنوری تافتست این دیر ناساز

کزو بی سوز ناید گردهٔ باز

بتر زین در زمانه فتنه‌ای نیست

کزین چنبر رسن را رخنه‌ای نیست

اگر خواهی که تو بیرون گریزی

نه پایست و نه چنبر چون گریزی

که گفتت گرد چرخ چنبری گرد

که قد همچو سروت چنبری کرد

سپهری را که دریاییست پرجوش

شدی چون چنبر دف حلقه در گوش

ترا چون چنبر گردون فرو بست

چرا در گردنش چنبر کنی دست

سپهر چنبری چنبر بسی زد

چو حلقه بر در حق سربسی زد

بسی چنبر بزد چون خاک بیزی

نیامد بر سر غربال چیزی

درین اندوه پشتش چنبری شد

لباس او ز غم نیلوفری شد

تو می‌خواهی که برخیزی ببازی

ازین چنبر جهی بیرون چو غازی

تو نشناسی الف از چنبری باز

مکن سوی سپهر چنبری ساز

گذر زین چنبر آن ساعت توانی

که جان برچنبر حلقت رسانی

اگر صد گز رسن باشد بناکام

گذر بر چنبرش باشد سرانجام

زهی افسوس و حیلت سازی ما

زهی دوران چنبر بازی ما

جهانا طبع مردم خوار داری

که چندین خلق در پروار داری

یکایک را میان نعمت و ناز

بپروردی و خوردی عاقبت باز

جهانا کیست کز دور تو شادست

همه دور تو با جور تو بادست

جهانا غولی و مردم نمایی

که جو بفروشی و گندم نمایی

جهانا با که خواهی ساخت آخر

بکوری چند خواهی باخت آخر

دلا ترک جهان گیر از جهان چند

ترا هر دم ز دور او زیان چند

ز دست نه خم پرپیچ ایام

چه می‌پیچی بخواهی مرد ناکام

جهان چون نیست از کار تو غم ناک

چرا بر سر کنی از دست او خاک

چه سود ار خاک بر افلاک ریزی

که گر سنگی میان خاک ریزی

جهان را بر کسی غم خوارگی نیست

کسی را چاره جز بیچارگی نیست

جهان چو تو بسی داماد دارد

بسی عید و عروسی یاد دارد

نه بتواند زمانی شاد دیدت

نه یک دم از غمی آزاد دیدت

بعمری می‌دهد رنج مدامت

که تا کار جهان گیرد نظامت

بعمری جز بلا حاصل نبینی

که تا روزی بکام دل نشینی

چو بنشستی برانگیزد بزورت

بزاری می‌دواند تا بگورت

تو تا بنشستهٔ در دار فانی

نشسته رفتهٔ و می ندانی

مثالت راست چون گردست پیوست

که گرد آنگه رود بی شک که بنشست

ز دور نه سپهر یک ده آیت

چه باید کرد چندینی شکاست

فلک سرگشته تر از تست بسیار

چه باید خواست زو یاری بهر کار

فلک عمری دوید اندر تک و تاز

که تا سرگشتگی دارد ز خود باز

چو نتواند که از خود باز دارد

ترا چون در میان ناز دارد