غلامی با طبق میرفت خاموش
طبق را سر بپوشیده به سرپوش
یکی گفتش چه داری بر طبق تو؟
مکن کژی بگو با من بهحق تو؟
غلامش گفت ای سرگشته! خاموش
چرا پوشیدهاند این بر تو سر پوش
ز روی عقل اگر بایستی این راز
که تو دانستیی، بودی سرش باز
که میداند که چرخ سالخورده؟
چه میسازد به زیر هفت پرده؟
سپهر بوالعجب زو پر شگفت است
که یک یک دورهٔ او ناگرفتهست
به پیش چارطاق ِ هفتپوشَش
بدین بارو که یارد کرد کوشش
فلک را کیسه پردازیست پیوست
که کارش بوالعجب بازیست پیوست
ز پرگاری که در بر میبگردد
ز بس سرگشتگی سر میبگردد
که داند کاین فلکها را چه دَور است؟!
نهان در زیر هر دورش چه جور است
ازین گلشن که گلهاش از ستارهست
چو بیکاران نصیب ما نظارهست
بداند هرکه دارد در هنر دست
که او را جز روِش کاری دگر هست
فلک جُستی بسی، زد در تک و تاز
نیافت از هیچ سو گم کرده را باز