عطار » اسرارنامه » بخش دهم » بخش ۶ - الحکایه و التمثیل

یکی بر خُم نشست و خویش خم ساخت

که اطلس بایدم با اسب و با ساخت

بدو گفتند تا اطلس شود راست

ز کرباست بباید پیرَهَن خواست

برین آن مرد در خم خورد سوگند

که سوگندم نخواهم بر خم افکند

که تا من اطلس‌ِ رومی نبینم

درین خم تا بمیرم می‌نشینم

تو نیز ای مرد غافل همچنانی

به غفلت خویش در خم می‌نشانی

بر آی از خم‌، که تا در خم نشستی

چو خاکی زیر پای چرخ پستی

اگر گردون کله سازد ز مهر‌ت

قبا تنگ آید از دور سپهر‌ت

اگر خواهی تب لرزان فلک خواست

به تو ندهد که گوید نوبت ماست

ازین دریا که گویای خموش است

بتان را چشم پر دُر همچو گوش است

تو هر جوری که می‌بینی شکی نیست

که آن از نه فلک خود ده یکی نیست

فلک خواهی به نا‌خواهی بسر کرد

که این سرگشته با او سر بسر کرد

ز چشم من زمین زان لعل گیرد

که هر دم آسمانم نعل گیرد

ز بس خون کز دلم هر چشم رد شد

ز خون خود دلم در خون خود شد

مرا نیست آسیا پر کار جاروب

کزین هفت آسیا گشتم لگدکوب

کسی جاروب اگر می بر گرفتی

ازین هفت آسیا دانه برفتی

چنان بر فرق من چرخ آسیا راند

که مویم زیر گرد آسیا ماند

مرا با حلقهٔ چرخ دو‌تا پشت

بباید کوفت هر دم حلقهٔ مشت

به جنگ خلق خورشید جهان‌سوز

نهد بر گوش اسب این نیزه هر روز

درین جنگ‌آشتی سوره (؟) نبینی

که آب خضر در شوره نبینی

چنین آسان نیارم داد شرح‌ش

که هر دم می‌بیندازم به طرح‌ش

درین راه ای پسر چه پا و چه سر

درین هفت‌آسیا چه خشک و چه تر

گرت امروز زرین شد ستانه

بدر بازت نهد فردا زمانه

به دستت باز شد گنجی ز ایام

ولیکن هست این گنجت همه وام

به عمری گر فتوحی یافت روحت

لگد خواهد زدن اندر فتوحت

جهان پیشت چو برقی باز خندد

وزان پس پیش برقت باز بندد

بگردان روی زین وادی حیرت

که بر رویت روان کرد آب حسرت

اگر بنشست کار تو همه راست

ازین خوان گُرْسِنِه‌تر بایدت خاست

تو چون پیری برو منگر ز پس باز

که از پس ننگرد پیری به کس باز

چو نه دل داری آخر نه دماغی

دبیرستان چه گیری از کلاغی

چو بام از یک لگد آید فراشیب

نیارد طاقت آشوب و آسیب

چو تو برگ قفا خوردن نداری

سر خود گیر چون گردن نداری

گدایی را نزیبد پادشاهی

که با کوس و علم نبود گدایی

تو بی‌سر چون گریبانی بمانده

سر دین نیستت زانی بمانده

ز خود در سر مکن گر هوشیاری

که تو سرمست در سر کرده داری

برین آخر چو خر بیکار تا چند‌؟

فرو کرده ز سر افسار تا چند‌؟

تنت دامی‌ست‌، جان مرغی عزیز‌ست

نه تن دانی نه جان تا خود چه چیز است

به وقت نزع در خود شهوت افتاد

که مرغ نا گرفته کردی آزاد

نهادی بر هم و بر هم نماندت

حسابی برگرفتی وا نخواندت

کجا افتادی ای عطار آخر

فرو مگذار آن اسرار آخر