توکل کردهای کار اوفتاده
بهجای آورد چل حج پیاده
مگر در حج آخر با خبر بود
گذر کردش بخاطر این خطر زود
که چل حج پیاده کردهام من
به انصافی بسی خون خوردهام من
چو دید آن عجب در خود مرد برخاست
منادی کرد در مکه چپ و راست
که چل حجِ پیاده این ستمکار
به نانی میفروشد کو خریدار؟!
فروخت آخر به نانی و به سگ داد
یکی پیر از پسش در رفت چون باد
زدش محکم قفایی و بدو گفت
که ای خر این زمان چون خر فروخفت
تو گر چل حج به نانی میفروشی
قوی میآیدت چندین چه جوشی
که آدم هشت جنت جمله پر نور
به دو گندم بداد از پیش من دور
نگه کن ای ز نامردی مرایی
که تا مردان کجا و تو کجایی
تو گویی من بگویم ترک این کار
ولی وقتی که وقت آید پدیدار
گر اکنون ترک کار خویش گیرم
بسی بی برگی اندر پیش گیرم
نمیگویم که ترک کار خود کن
ولیکن هم نمیگویم که بد کن
بجز وی این زمان تخمی نکو کار
که تا آنگه که کل گردی نکوکار
تو هر طاعت که این ساعت توانی
بجای آور کزین هم باز مانی