شنود آن روستایی این سخن راست
که عنبر فضلهٔ گاوان دریاست
گوی پر آب اندر دِه فرو کرد
بیامد از خری گاوی در او کرد
همه سرگین گاو از آب برداشت
بدان عنبرفروش آمد که زر داشت
بدو گفت «این ز من بستان بده زر
کزین بهتر نبینی هیچ عنبر»
چو مرد آن دید گفتا سر به ره آر
که این ریش ترا شاید نگه دار
چو هر کس پادشاه ریش خویش است
چو تو شَه را چنین عنبر به ریش است
چو ریشت دید گاو این عنبرت داد
به ریش از کون گاو این عنبرت باد
تو گر با حق به شب در راز گویی
دگر روز آن به فخری باز گویی
مکن گر بندهٔ طاعت بهایی
که آن شرکی بود اندر خدایی
چو تو بفروختی طاعت به صد بار
یقین میدان که حق نبود خریدار
ریا و عجب کوه آتشین است
نمیدانی که کوه دوزخ این است
اگر تو طاعت ابلیس کردی
چو عجب آری در آن ابلیس گردی
جوی عُجبِ تو، گر طاعت جهانیست
مثال آتشی در پنبهدانیست