سوار دین پسر عم پیمبر
شجاع صدر صاحب حوض کوثر
به تن رستم سوار رخش دلدل
بدل غواص دریای توکل
علی القطع افضل ایام او بود
علی الحق حجه الاسلام او بود
منادی سلونی درجهان داد
بیک رمز از دو عالم صد نشان داد
چنین باید نماز ار اهل رازی
که تا باشد نماز تو نمازی
چنان شد در نماز از نور حق جانش
که از پائی برون کردند پیکانش
نمازش چون چنین باشد گزیده
به الحمدش چنان گردد بریده
ز جودش ابر دریا پرتوی بود
به چشمش عالمی پر زر جوی بود
تو ای زر زرد گرد از ناامیدی
تو نیز ای سیم میکن این سپیدی
که چون این سرخ رو سبز ره شد
سپید و زرد بر چشمش سیه شد
زهی صدری که تا بنیاد دین بود
دلش اسرار دان و راه بین بود
ز طفلی تا که خود را پیر کردی
برین دنیای دون تکبیر کردی
چو دنیا آتش و تو شیر بودی
از آن معنی ز دنیا سیر بودی
اگرچه کم نشیند گرسنه شیر
نخوردی نان دنیا یک شکم سیر
از آن جستی به دنیا فقر و فاقه
که دنیا بود پیشت سه طلاقه
الا یا در تعصب جانت رفته
گناه خلق با دیوانت رفته
ز نادانی دلی پر زرق و پر مکر
گرفتار علی گشتی و بوبکر
گهی این یک بود نزد تو مقبول
گهی آن یک شود از کار معزول
گرین یک به گر آن دیگر ترا چه
چو تو چون حلقهٔ بر در ترا چه
همه عمرت درین محنت نشستی
ندانم تا خدا را کی پرستی
ترا چند از هوا راه خدا گیر
خدایت گر ازین پرسد مرا گیر
یقین دانم که فردا پیش حلقه
یکی گردند هفتاد و دو فرقه
چه گویم جمله گر زشت ار نکویند
چو نیکو بنگری جویان اویند
خدایا نفس سرکش را زبون کن
فضولی از دماغ ما برون کن
دل ما را بخود مشغول گردان
تعصب جوی را معزول گردان