فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۶۵ - نامهٔ پنجم اندر جفا بردن از دوست

ترا دیدم که چونین گش نبودی

چنین تند و چنین سرکش نبودی

ترا دیدم که چون می‌بَرزَدی آه

ز آه تو سیه شد بر فلک ماه

ز خواری همچو خاک راه بودی

به کام دشمن و بدخواه بودی

چو دوزخ بود جان تو ز بس تاب

چون دریا بود چشم تو ز بس آب

هر آن روزی که تو کمتر گرستی

جهان را دجلهٔ دیگر ببستی

کنون افزونتر از جمشید گشتی

مگر همسایهٔ خورشید گشتی

مگر آن روزها کردی فراموش

که تو بودی زمن بی صبر و بی هوش

مگر آنگاه گشتی از نهانم

که من بر تو چگونه مهربانم

مگر رنجی که دیدی رفت از یاد

کجا بر من کشیدی دست بیداد

چرا با من به تلخی همچو هوشی

که با هر کس به شیرینی چو نوشی

همه کس را همی خوشی نمایی

مرا باری چرا گشی فزایی

تو با صد گنج پیروزی و نازی

به چندین گنج شاید گر بنازی

چه باشد گر تو نازی از تن خویش

که ناز من به تو از ناز تو بیش

به تو نازم که تو زیبای نازی

بسازم با تو گر با من بسازی

ولیکن گرچه روی تو بهارست

همیشه بر رخانت گل به بار است

بهار نیکوی بر کس نماند

جهان روزی دهد روزی ستاند

مکش چندین کمان بر دوستانت

که ناگه بشکند روزی کمانت

و گر پر تیر داری جعبهٔ ناز

همه تیرت به یک عاشق مینداز

مرا دل چون کبابست ای پریچهر

فگنده روز و شب بر آتش مهر

بهل تا باشد این آتش فروزان

کبابی را که ببرشتی مسوزان

مکن کاری که من با تو نکردم

مبر آبم که من آبت نبردم

مکن چندین ستم جانا برین دل

که ما هر دو از این خاکیم و زین گل

بدم من نیز همچون تو نیازی

نکردم با تو چندین سرفرازی

نباشد دوستی را هیچ خوشی

چو باشد دوستی با عجب و گشّی

نه بس جان مرا در جدایی

که نیزش درد بیزاری نمایی

ز گشّی بر فلک بردی تن خویش

ز عُجْب آتش زدی در خرمن خویش

تو چون من مردمی نه چون خدایی

مرا چندین جفا تا کی نمایی

اگر هستی تو چون خورشید والا

شبانگه هم فرود آیی ز بالا

دلی مثل دلت خواهم ز یزدان

سیاه و سرکش و بدمهر و نادان

خداوند چنین دل رسته باشد

جهان از دست این دل خسته باشد

رخی بینم ترا چون باغ رنگین

دلی بینم ترا چون کوه سنگین

دریغ آید مرا کت دل چنینست

به گاه بی وفایی آهنینست

اگر تو هجر جویی من نجویم

و گر تو سرد گویی من نگویم

وفا کارم اگر تو جور کاری

من آب آرم اگر تو آتش آری

وفا را زاد مادر چون مرا زاد

جفا را زاد مادر چون ترا زاد

دل من کرد گر با من جفا کرد

که شد طَمْعِ وفا در بی وفا کرد

نشانه کردی او را لاجرم زه

نکو کردی به تیر نرگسان ده

همی زن تا بگویند کاین چرا کرد

بلا بخرید و جان را در بها کرد

ازان خوانند آرش را کمانگیر

که از ساری به مرو انداخت یک تیر

تو اندازی به جان من ز گوراب

همی هر ساعتی صد تیر پرتاب

ترا زیبد نه آرش را سواری

که صد فرسنگ بگذشتی ز ساری

جفا پیشه کنی از راه چندین

چه بی حمت دلی داری چه سنگین

رخم کردی ز خون دیده جیحون

دلم کردی ز درد هجر قارون

عجبتر آنکه چندین جور بینم

نفرسایم همانا آهنیم

مرا گویند مگری کز گرستن

چو مویی شد به باریکی ترا تن

کسی گرید چنین کز مهر و خویش

شود نومید از دیدار رویش

حسودا تو مگر آگه نداری

که در باران بود امیدواری

بهار آید چو بارد ابر بسیار

مگر باز آمد از باران من یار

بهار آمد کنم بر وی گل افشان

چو یار آید کنم بر وی دل افشان

به هجرش برفشانم دُرّ و مرجان

به وصلش برفشانم دیده و جان

اگر روزی کند یک روز دادار

خوشا روزا که باشد روز دیدار

اگر جانی فروشندم به صد جان

برافشانم دو صد جان پیش جانان