فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۶۲ - نامهء دوم دوست را به یاد داشتن و خیالش را به خواب دیدن

نگارا تا ز پیش من برفتی

دلم را با نوا از من گرفتی

چه بایستت ز پیش من برفتن

گه رفتن نوا از من گرفتن

نوا دادم ترا دل تا تو دانی

که من بی دل نجویم شادمانی

دلم با تست هر جایی که هستی

چو بیماری که جوید تندرسی

دلی کاو با تو همراهست و همبر

چگونه مهر بندد جای دیگر

دلی کاو را تو هم جانی و هم هوش

از آن دل چون شود یادت فراموش

ز هجرت گرچه تلخی دید چندین

درو شیرین‌تری از جان شیرین

چه باشد گر تو کردی بی وفایی

به نادانی ز من جستی جدایی

وفای تو من اکنون بیش دارم

جفاهایی که کردی یاد نارم

کنم چندان وفا و مهربانی

که جور خویش و مهر من بدانی

ترا چون بی وفایی بود پیشه

چرایم سنگدل خواندی همیشه

منم سنگینه دل در مهربانی

وفا در وی چو نقش جاودانی

وفا را در دلم زیرا درنگست

ازیرا کاین دلم بنیاد سنگست

وگر مسکین دلم سنگین نبودی

درنگ مهر تو چندین نبودی

دلم در عاشقی مِیْ زان لبان خورد

مرا زین گونه مست جاودان کرد

چو مستان لاجرم گر ماه بینم

چنان دانم که تاری چاه بینم

وگر خورشید بینم چون برآید

مرا خورشید روی تو نماید

اگر بینم به باغ اندر صنوبر

همی گویم زهی بالای دلبر

ببوسم لاله را در ماه نیسان

همی گویم توی رخسار جانان

چو باد آرد نسیم گل سحرگاه

کند بویش مرا از بویت آگاه

به دل گویم هم اکنون دررسد دوست

کجا آن بوی خوش بوی تن اوست

به خواب اندر خیالت پیشم آید

مرا در خواب روی تو نماید

گهی با روی تو اندر عتیبم

گهی از تیر چشمت در نهیبم

چو در خوابم همی مهرم نمایی

چو بی خوابم همی دردم فزایی

اگر در خواب مهر من گزینی

به بیداری چرا با من به کینی

به خواب اندر کریم و مهربانی

به بیداری بخیل و جان ستانی

به بیداری نیایی چون بخوانم

بدان تا بیشتر باشد فغانم

به گاه خواب ناخوانده بیایی

بدان تا حسرتم افزون نمایی

چه اندر هجر دیدار خیالت

چه از من رفته آن روز وصالت

چه روزی کم وصالت یادم آید

چه آن شب کم خیال تو نماید

چو از من رفت چه شب رفت و چه روز

مژه از هر دو یکسان دارم امروز

ز دیدارت مرا تیمار مانده‌ست

ز تیمارت دل بیمار مانده‌ست

ز بس کم دل به تو هست آرزومند

به دیدار خیالت گشت خرسند

نه خرسندی بود چونین به ناکام

چو مرغی کاو بود خرسند در دام

مرا مادر دعا کرده7ست گویی

که بادا دور از تو هرچه جویی

کجا در عشق همواره چنینم

بدان شادم که در خوابت ببینم

چه مستیست این دل تیماربین را

که شادی خواند اندوه چنین را

ز بخت خویش چندان ناز بینم

کجا در خواب رویت باز بینم

چه بودی گر بخفتی دیدگانم

ترا دیدی به خواب اندر نهانم

نخفتم تا ترا دیدم شب و روز

ز شب تا روز بی کام ای دل افروز

نخفتم تا ز تو ببریدم اکنون

ز بس کز دیدگان بارم همی خون

نگر تا چند کرده‌ست این زمانه

میان این دو ناخفتن بهانه

یکی ناخفتن از بس ناز کردن

یکی ناخفتن از بس درد خوردن

ز بس ناخفتن اندر مهربانی

به بی خوابی شد از من زندگانی

چه باشد گر بوم صد سال بیدار

چو در گیتی بود نامم وفادار

وفا کشتم بدان تا چشم بی خواب

دهد کشت مرا از دیدگان آب

وفا چون گوهرست و عشق چون کان

ز کان گوهر نشاید بردن آسان

اگر گیرم ترا یک روز دامن

بسا شرما که خواهی بردن از من

مرا دل خوش کند زنهارداری

ترا دل بشکند زنهارخواری

اگر یزدان بود در حشر داور

نماند در وفایم رنج بی بر

مرا از ناگهان بار آورد یار

زداید از دلم اندوه و تیمار