سه طاعت واجب آمد بر خردمند
که آن هر سه به هم دارند پیوند
ازیشانست دل را شادکامی
وزیشانست جان را نیکنامی
دل از فرمان این هر سه مگردان
اگر خواهی که یابی هر دو گیهان
بدین گیتی ستوده زندگانی
بدان گیتی بهشت جاودانی
یکی فرمان دادار جهانست
که جان را زو نجات جاودانست
دوم فرمان پیغمبر محمد
که آن را کافر بیدین کند رد
سیم فرمان سلطان جهاندار
به ملک اندر بهای دین دادار
ابوطالب شهنشاه معظم
خداوند خداوندان عالم
ملک طغرلبک آن خورشیدْ همت
به هرکس زو رسیده عزّ و نعمت
ظفر وی را دلیل و جود گنجور
وفا وی را امین و عقل دستور
مر آن را کاوست هم نام محمد
چو او منصور شد چون او مؤید
پدید آمد ز مشرق همچو خورشید
به دولت شاه شاهان شد چو جمشید
به هندی تیغ بستد هند و خاور
به ترکی جنگجویان روم و بربر
میان بستهست بر ملکت گشادن
جهان گیرد همی از دست دادن
چه خوانی قصهٔ ساسانیان را
همیدون دفتر سامانیان را
بخوان اخبار سلطان را یکی بار
که گردد آن همه بر چشم تو خوار
بیابی اندرو چندان که خواهی
شگفتیهای پیروزی و شاهی
نوادرها و دولتهای دوران
عجایبها و قدرتهای یزدان
بخوان اخبار او را تا بدانی
که کس ملکت نیابد رایگانی
زمین ماورالنهر و خراسان
سراسر شاه را بودهست میدان
نبردی کرده بر هر جایگاهی
برو بشکسته سالاری و شاهی
چو از توران سوی ایران سفر کرد
چو کیخسرو به جیحون بر گذر کرد
ستورش بود کشتی بخت رهبر
خدایش بود پشت و چرخ یاور
نگر تا چون یقین دلْش بد پاک
که بر رودی چنان بگذشت بیباک
چو نشکوهید او را دل ز جیحون
چرا بشکوهد از حال دگرگون
نه از گرما شکوهد نه ز سرما
نه از ریگ و کویر و کوه و دریا
بیابانهای خوارزم و خراسان
به چشمش همچنان آید که بستان
همیدون شخّهای کوه قارن
به چشمش همچنان آید که گلشن
نه چون شاهان دیگر جامجویست
که از رنج آزمودن نامجویست
همی تا آب جیحون را ز پس ماند
دوصد جیحون ز خون دشمنان راند
یکی طوفان ز شمشیرش برآمد
کزو روز همه شاهان سر آمد
بدان گیتی روان شاه مسعود
خجل بود از روان شاه محمود
کجا او سرزنش کردی فراوان
که بسپردی به نادانی خراسان
کنون از بس روان شهریاران
که با باد روان گشتند یاران
همه از دست او شمشیر خوردند
همه شاهی و ملک او را سپردند
روان او بِرَست از شرمساری
که بسیارند همچون او به زاری
به نزدیک پدر گشتهست معذور
که بهتر زو بسی شه دید مقهور
کدامین شاه در مشرق گهِ رزم
توانستی زدن با شاه خوارزم
شناسد هر که در ایام ما بود
که کار شهْملک چون بر سما بود
سوار ترک بودش صدهزاری
که بس بد با سپاهی زان سواری
ز بس کاو تاختن برد و شبیخون
شکوهش بود زانِ رستم افزون
خداوند جهان سلطان اعظم
به تدبیر صواب و رای محکم
چنان لشکر بدرّد روز کینه
که سندان گران مر آبگینه
هم از سلطان هزیمت شد به خواری
هم اندر راه کشته شد به زاری
بداَندیشان سلطان آنچه بودند
همین روز و همین حال آزمودند
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد
تنش گردد شقاوت را فسانه
روانش تیر خذلان را نشانه
و لیکن گر ورا دشمن نبودی
پس این چندین هنر با که نمودی
اگر ظلمت نبودی سایهگستر
نبودی قدر خورشید منوّر
همیدون شاه گیتی قدر والاش
پدید آورد مردم را به اعداش
چو صافی کرد خوارزم و خراسان
فرود آمد به طبرستان و گرگان
زمینی نیست در عالم سراسر
ازو پژمردهتر از وی عجبتر
سه گونه جای باشد صعب و دشوار
یکی دریا دگر آجام و کهسار
سراسر کوه او قلعه همانا
چو خندق گشته در دامانش دریا
نداند زیرک آن را وصف کردن
نداند دیو در وی راه بردن
درو مردان جنگی گیل و دیلم
دلیران و هنرجویان عالم
هنرشان غارتست و جنگ پیشه
بیامُخته دران دریا و بیشه
چو رایتهای سلطان را بدیدند
چو دیو از نام یزدان دررَمیدند
از آن دریا که آنجا هست، افزون
ازیشان ریخت سلطان جهان خون
کنون یابند آنجا بر درختان
به جای میوه مغز شوربختان
چو صافی گشت شهر و آن ولایت
از آنجا سوی ری آورد رایت
به هر جایی سپهداران فرستاد
که یکیک مختصر با تو کنم یاد
سپهداری به مکران رفت و گرگان
یکی دیگر به موصل رفت و خوزان
یکی دیگر به کرمان رفت و شیراز
یکی دیگر به ششتر رفت و اهواز
یکی دیگر به ارّان رفت و ارمن
فگند اندر دیار روم شیون
سپهداران او پیروز گشتند
بد اندیشان او بدْروز گشتند
رسول آمد بدو از ارسلانخان
به نامه جست ازو پیوند و پیمان
فرستادش به هدیه مال بسیار
پذیرفتش خراج ملک تاتار
جهان سالار با وی کرد پیوند
که دید او را به شاهی بس خردمند
وزان پس مرد و مال آمد ز قیصر
چنان کاید ز کهتر سوی مهتر
خراج روم دهساله فرستاد
اسیران را ز بندش کرد آزاد
به عمّوریّه با قصرش برابر
مناره کرد و مسجد کرد و منبر
نوشته نام سلطان بر مناره
شده زو دین اسلام آشکاره
ز شاه شام نیز آمد رسولی
نموده عهد را بهتر قبولی
فرستاده به هدیه مال بسیار
وزآن جمله یکی یاقوت شهوار
یکی یاقوت رُمّانیِ بشکوه
بزرگ و گرد و ناهموار چون کوه
ز رخشانی چو خورشید سما بود
خراج شام یک سالش بها بود
ابا خوبی و با نغزی و رنگش
برآمد سی و شش مثقال سنگش
ازان پس آمدش منشور و خلعت
لوای پادشاهی از خلیفت
بپوشید آن لوا را در صفاهان
بدانش تهنیت کردند شاهان
به یک رویه ز چین تا مصر و بربر
شدند او را ملوک دهر چاکر
میان دجله و جیهون جهانیست
ولیکن شاه را چون بوستانیست
رهی گشتند او را زوردَستان
ز دل کردند بیرون مکر و دستان
همی گردد در این شاهانه بستان
به کام خویش با درگهْپرستان
هزاران آفتاب اندر کنارش
هزاران اژدها اندر حصارش
گهی دارد نشست اندر خراسان
گهی در اصفهان و گه به گرگان
از اطراف ولایت هر زمانی
به فتحی آورندش مژدگانی
ز بانگ طبل و بوق مژدهخواهان
نخفتم هفت مه اندر صفاهان
به ماهی در نباشد روزگاری
کز اقلیمی نیارندش نثاری
جهان او راست میدارد به شادی
کِه و مِه را همی بخشد به رادی
مرادش زین جهان جز مردمی نه
ز یزدان ترسد و از آدمی نه
بر اطراف جهان شاهان نامی
ازو جویند جاه و نیکنامی
ازیشان هرکه را او بِه نوازد
ز بخت خویش آن کس بیش نازد
به درگاه آنکه او را کهترانند
مِه از خانان و بیش از قیصرانند
کجا از خان و قیصر سال تا سال
همی آید پیاپی گونهگون مال
که را دیدی تو از شاهان کشور
بدین نام و بدین جاه و بدین فر
کدامین پادشه را بود چندین
ز مصر و شام و موصل تا درِ چین
کدامین پادشه را این هنر بود
که نز رنج و نه از مرگش حذر بود
سزد گر جان او چندان بماند
که افزونتر ز جاویدان بماند
هزاران آفرین بر جان او باد
مدار چرخ بر فرمان او باد
ستاره رهنمای کام او باد
زمانه نیکخواه نام او باد
شهنشاهی و نامش جاودان باد
تنش آسوده و دل شادمان باد
کجا رزمش بود پیروزگر باد
کجا بزمش بود با جاه و فر باد
به هر کامی نشاط او را قرین باد
به هر کاری خدا او را مُعین باد