عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۴) حکایت اردشیر و موبد و پسر شاپور

شنیدم پادشاهی یک زنی داشت

که آن زن شاه را چون دشمنی داشت

مگر یک روز آن زن از سر قهر

طعامی بُرد شه را کرده پر زهر

چو در راهش نظر بر شاه افتاد

ز دستش کاسه بر درگاه افتاد

بلرزید و برفت آن رنگ رویش

ازان زن درگمان افتاد شویش

طعام او به مرغی داد آن شاه

بمرد آن مرغ، حیران ماند آنگاه

به موبد داد زن را شاه حالی

که قالب کن ز قلبش زود خالی

بریزش خون و در خاکش بینداز

دل من زین سگ بی دین بپرداز

زن آبستن بد از شاه خردمند

نبود آن شاه را هم هیچ فرزند

بیندیشید موبد کین شهنشاه

اگر افتد بدام مرگ ناگاه

چو نبوَد هیچ فرزندی بجایش

بوَد طوفان و غوغا در سرایش

همان بهتر که این زن را نهان من

بدارم تا چه بینم از جهان من

ولی ترسید کز راه مُحالی

کسی را بعد ازان افتد خیالی

ز راه تهمت بدخواه برخاست

چنان کان تهمتش از راه برخاست

چو شاه او را بدان کشتن وصی کرد

برفت آن موبد و خود را خصی کرد

نهاد آن عضوِ خود درحُقّهٔ راست

به پیش شاه برد و مُهر او خواست

بمُهر شاه شد آن حقّه سر بست

شهش گفتا چه دارد موبد از دست

جوابش داد موبد کای جهاندار

چو وقت آید شود بر تو پدیدار

سر حقّه بنام شاهِ پیروز

فرو بستم بدین تاریخ امروز

چو گفت این حرف آن مرد یگانه

فرستادش همی سوی خزانه

چو ماهی چند بگذشت آن زن شاه

یکی زیبا پسر آورد چون ماه

تو گفتی آفتابی بود رویش

که در شب می برآمد میغ مویش

همه فرهنگ و فرّ و نیکوئی بود

که الحق زان ضعیفه بس قوی بود

چو موبد دید روی طفل از دور

نهادش بر سعادت نام شاپور

بصد نازش درون پردهٔ راز

همی پرورد روز و شب باعزاز

چو القصّه رسید آنجا که باید

نشاندش اوستاد آنجا که شاید

دلش از علم چون آتش برافروخت

بزودی کیش زردشتش درآموخت

چو از تعلیم و تدبیرش بپرداخت

بچوگان و بگوی و تیر انداخت

بتیغ و نیزه استاد جهان شد

بهر وصفش که گویم بیش ازان شد

کشیده قدّ چون سرو روان گشت

رخش بر سرو ماهی دلستان گشت

چو عنبر در رکاب موی او بود

بحکم جادوئی هندوی او بود

لب او داشت جام لعل پُر مَی

که بودش شادئی سرسبز در پَی

فشاندی آستینی هر زمانی

که در زیر عَلَم بودش جهانی

مگر شاه جهان یک روز غمگین

نشسته بود ابرو کرده پُر چین

ازو پرسید موبد کای جهاندار

شه ما را چه غم آمد پدیدار

که شادانت نمی‌بینم چو هر روز

دلم ندهد که بنشینی درین سوز

شهش گفتا نیم از سنگِ خاره

ز رفتن هیچکس را نیست چاره

غمم آنست کز جَور زمانه

ندارم هیچ فرزند یگانه

که چون مرگ افکند در حلق دامم

بوَد بعد من او قایم مقامم

چو بشنود این سخن مرد یگانه

ز چشمش گشت سَیل خون روانه

بشه گفتا مرا رازی نهانست

که آن هم از شگفت این جهانست

اگر پیمان رسد از شهریارم

بگویم ور نه هم در پرده دارم

چو پیمان کرد شه القصّه با او

بگفت اندر زمان آن غصّه با او

بفرمود آنگه آن مرد یگانه

که تا آن حقّه آرند ازخزانه

چو شاه عالم از بیم خیانت

ز موبد دید آن دین و دیانت

دگر آوازهٔ فرزند بشنود

خروش مهر آن پیوند بشنود

نمی‌دانست کز شادی چه گوید

وزان موبد هم آزادی چه جوید

بموبد گفت صد کودک بیارای

همه مانندِ شاپورم بیک جای

همه هم جامه و هم زاد و همبر

همه هم مرکب و هم ترک و هم سر

که تاجانم ز زیر پردهٔ راز

تواند یافت آن خویشتن باز

که مردم را بنور آشنائی

توان دیدن ز یکدیگر جدائی

بشد آن موبد دانا دگر روز

بمیدان برد صد کودک دلفروز

همه هم جامه و همرنگ و هم سر

چنان کش گفته بود آن شاهِ سرور

چو در نظّاره آمد شاهِ آفاق

پسر را دید حالی در میان طاق

بیک دیدن که او را دید بشناخت

برخود خواندش و بگرفت و بنواخت

بدو بخشید حالی مادرش را

بسی غم خورد پیر غم خورش را

ازین قصّه بدان کز آشنائیست

کزو هر ذرّهٔ در روشنائیست

اگر ذرّه نیابد روی خورشید

شود محجوب چون بیگانه جاوید

وگر یک ذرّه یابد آشنائی

ز خورشیدش بود صد روشنائی