عطار » الهی نامه » بخش هجدهم » (۱۰) حکایت شیخ ابوسعید با قمار باز

بصحرا رفت شیخ مهنه ناگاه

گروهی گرم رَو را دید در راه

که می‌رفتند بر یک شیوه یک جای

ازار پای چرمین کرده در پای

یکی را شاد بر گردن گرفته

بسی رندانش پیرامن گرفته

مگر پرسید آن شیخ زمانه

که کیست این مرد، گفتند ای یگانه

امیر جملهٔ اهل قمارست

که او در پیشهٔ خود مردِ کارست

ازو پرسید شیخ عالم افروز

که از چه یافتی این میری امروز

جوابش داد رند نانمازی

که من این یافتم از پاک بازی

بزد یک نعره شیخ و گفت دانی

که دارد پاک بازی را نشانی

امیرست و سرافراز جهانست

که کژبازی بلای ناگهانست

همه شیران که مرد راه بودند

جهان عشق را روباه بودند

بهُش رَو، نیک بنگر، با خبر باش

بلا می‌بارد اینجا، بر حذر باش

اگر داری سر گردن نهادن

برای جان فشانی تن نهادن

مسلَّم باشدت این پاک بازی

وگر نه ناقصی و نانمازی

اگر چون پاک بازان میکنی کار

چو عیسی سوزنی با خود بمگذار

اگر جز سوزنی با تو بهم نیست

جز آن سوزن حجابت بیش و کم نیست