چو غالب گشت بر بهلول سوداش
زُ بَیده داد بریانی و حلواش
نشست و شاد میخورد، آن یکی گفت
که میندهی کسی را، او برآشفت
که حق چون این طعامم این زمان داد
چگونه این زمان با او توان داد
ترا هرچ او دهد راضی بدان باش
وگر دستت دهد هم داستان باش
که هر حکت که از پیشان روانست
تو نشاسی و درخورد تو آنست