عطار » الهی نامه » بخش نهم » (۲) حکایت بهلول و گورستان

مگر بهلول چوبی داشت در دست

که بر هر گور می‌زد تا که بشکست

بدو گفتند ای مرد پر آشوب

چرا این گورها را می‌زنی چوب

چنین گفت او که این قومی که رفتند

دروغ بی‌عدد گفتند و خفتند

گه این گفتی سرای و منظر من

گه آن گفتی که اسباب و زر من

گه این گفتی که اینک کشت و کرمم

گر آن گفتی که اینک باغ و برمم

خدا گفت این همه دعوی روا نیست

که میراث منست آن شما نیست

چو ایشان جمله آن خویش گفتند

شدند و ترک جان خویش گفتند

ازین شان می‌زنم من بی‌خورو خواب

که بودند این همه یک مشت کذاب

چو انجام همه بگذاشتن بود

کجا دیدند ازان پنداشتن سود

کسی جمع چنان چیزی چرا کرد

که باید در پشیمانی رها کرد

چرا در عالمی بندی دلت را

که آخر خشت خواهد زد گِلت را

دو در دارد جهان همچون رباطی

ازین دَر تا بدان دَر چون صراطی

بدان ره گر نخواهی رفت هشیار

فرو افتی بدوزخ سر نگونسار

زمین را چون بیفتد سایه گاهی

کند تاریک مه را در سیاهی

اگرچه نیک روشن جرمِ ماهست

به پیشش از زمین آب سیاهست

زمین را چون عمل با ماه اینست

چه سازد آنکه او غرق از زمینست

بیک دم چون چنان نوری سیه کرد

بعُمری هم ترا داند تبه کرد

تبه گشتی و روی آن ندارد

که بِه گردی چو این امکان ندارد

نگونساری تو بیرون ز پیشست

که جانت را همه آفت ز خویشست

ترا کاری که از وی همچنانست

بدست خویش کردستی عیانست