چنین نقل است کهایّوب پیمبر
که عمری در بلایی بود مضطر
هم از گرگانِ دنیا رنج دیده
هم از کِرمان بسی سختی کشیده
درآمد جبرئیل و گفت ای پاک
چه میباشی بنال از جانِ غمناک
که گر باشد ترا هر دم هلاکی
ازان حق را نباشد هیچ باکی
اگر عمری صبوری پیش آری
نهٔ حق گر صبوری بیش داری
چنان تقدیر گردان است پرگار
ز وَی کس نیست یک نقطه خبردار
نه دل از دل خبر دارد نه جان هم
ولی کاری روان بی این و آن هم